تولدت مبارک
رها شدنت را
زمزمهی کدامین باد پیام آور بود
که اینگونه سیاه پوشیدهایم؟
قبل از آنکه چمدانت را ببندی...
یادت نرود!
آسمان را
در چشمهایت خلاصه کنی!
امشب، نوزده ستاره
از گوشهی آسمان خواهد
چکید
فردا
بیست و هشت خرداد است،
...تولدت مبارک!
* به ناهید که جشن تولدش را گریستیم
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
گریه نکن
تمام وسعت شب را ستاره میسوزد
همین که بر دل تنگ تو چشم میدوزد
«ترانه»! هر چه نوشتی بس است – گریه نکن –
کسی به حال من و تو دلش نمیسوزد
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
لیاقت نداشتی
تقصیر من نبود که حسرت نصب توست
تو خود به درد عشق من عادت نداشتی
حالا بمان کنار همان عشقها که مُرد
تقصیر من نبود – لیاقت نداشتی!
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
فراموش کردهاید
اصلاً به روی خودتان نیاورید
که از خدا نفسش را ربودهاید
پروانه اید و زود فراموش کردهاید
تا روز قبل پیلهی یک کرم بودهاید
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
شکسته نشد
تو غرور عجیبی که – نه – شکسته نشد
و من و پنجرهای که شکست و بسته نشد
و یک «ترانه» که زیر بهانهها پوسید
ولی برای تو هی مینوشت و خسته نشد
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
ای عشق!
در رفتن تو لذت دیدار نبود
با گم شدنت مجال تکرار نبود
من را تو فقط «ترانه» کردی – ای عشق! –
پیش از غم تو – قسم – که بیمار نبود
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
حوصلههایی که خسته بود
تعبیر گنگی از شب و روز نبودنش
- دنیا: مسیر حوصلههایی که خسته بود
میشد دوباره گشت که شاید ستارهای
پشت تمام پنجرههایی که بسته بود
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
امید دوباره
مینوشت از ستارهای که نداشت
از خدا، از اشارهای که نداشت
او فقط سایهای مجسم بود
از امید دوبارهای که نداشت
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
« آواز برکه »
من تشنه تر از خاکم
بی تاب تر از دانه
در من گل سرخی هست
« بی » بلبل و پروانه
یک برکه ی خاموشم
دور از سفر یک رود
ای کاش دل من هم
هم صحبت دریا بود
گمنام تر از یک سنگ
دل تنگ تر از مرداب
ای کاش دلم می شد
از شوق سفر شاداب !
کی می شود از باران
سیراب دل و جانم
تا سبز شوم در دشت
من عاشق بارانم
من تشنه تر از خاکم
لب سوخته ، بی باران
بی تاب تر از دانه
در خاک شدم پنهان
در من گل سرخی هست
از نسل شقایق ها
گم گشته ولی قلبم
در خاطره صحرا
- حسین احمدی -
به تو میاندیشم
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت... همه جا
من به هرحال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را، تنها تو بدان
- فریدون مشیری -
غروب کن!
ای خورشید،
بر دم دروازه ی مغرب ایستاده ای چه کنی؟
چشم انتظار کیستی؟
غروب کن!
بگذار شب بیاید.
بگذار جامه ی سیاهش را بر چهره ی کائنات افکند.
بگذار شب بر سرم باز خیمه زند!
ـ دکتر علی شریعتی ـ
در آغاز هیچ نبود
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود. و با نبودن چگونه می توان بودن؟
حرف هایی هست برای
گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی
هست برای نگفتن. حرفهایی که هرگز سر به
ابتذال گفتن فرود نمیارند.
حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های
بی قرار آتش اند.
و کلماتش هر یک انفجاری
را به بند کشیده اند. کلماتی
که پاره های بودن آدمی اند.
اینان همواره در جستجوی
مخاطب خویشند. اگر یافتند
یافته می شوند و در صمیم
وجدان او آرام می گیرند
و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند...
« دکتر علی شریعتی »
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
*
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی:
- « از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن »
*
با تو گفتم: حذر از عشق، ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم
*
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک، در چشم تو لرزید
ماه، بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم، نه رمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
ـ فریدون مشیری ـ
#شعر #کوچه #فریدون_مشیری
ابرهای غم
چه بارانی است در بیرون این اتاق!
باران!
ابرهای همه ی غم های تاریخ،
یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.
کسی نمی داند که در چه درد و تبی می سوزم
و می نویسم!
ـ دکتر علی شریعتی ـ
بر شانه های تو
- فریدون مشیری -
دیوانگیها از سرم
تار و پود هستی ام بر باد رفت، اما نرفت
عاشقی ها از دلم، دیوانگی ها از سرم
- رهی معیری –
تو آرزوی منی
تو آرزوی منی ای چراغ خلوت دل
مرا به جان تو در دل جز آرزوی تو نیست
ـ کاظم پزشکی ـ
بگذار و بگذر
بگذار تا در ماتم ویرانهی خویش
چون جغد بنشینم، مرا بگذار و بگذر
ـ شهر آشوب ـ
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد خضر فَرُّخ پِی کجاست
خون چکید از شاخِ گل بادِ بهاران را چه شد؟
کس نمیگوید که یاری داشت حقِّ دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟
لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟
گویِ توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد؟
صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد؟
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوقِ مستی میگساران را چه شد؟
حافظ اسرارِ الهی کَس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟
- حافظ -
#شعر #حافظ