جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

نهنگ





اقیانوس

تُنگی ست

برای نهنگی که شیره‌ی کهکشان‌ها را

فوّاره کرده است



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




زادمرگ




چه رقصی می‌کند این تگرگ!

در زادمرگِ شکوفه‌های هُلو

آه! نوزاد زندگی!

مرگ است این که همواره به پایکوبیِ میلادِ تو می‌آید



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




به همین سادگی



مهتاب

روسری‌اش را

که در می‌آوَرَد

آفتاب می‌شود



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




توفان






دهان چترها

باز ماند

هنگامی که

تنها

دو لکّه ابرِ پریشان

جهان را

زیرِ آب بُرد


هیچ هواشناسی

توفانی را که از چشم تو جوشید

پیش‌بینی نکرده بود



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




ضد آفتاب





کار از کلاه و عینک دودی

گذشته است

این جا

آفتاب هم

کِرِم ضدّ آفتاب می‌زند



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




گزارش






مترسکی

که به سیمای خود

اکلیل مالیده بود

نیمه شب

از آفتاب گردان‌ها

سان می‌دید



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




کلاغ





شب

در پیراهن ما

آن چنان زایید

که هنوز از آستین‌مان

کلاغ می‌چکد



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




کلید





بوسه

بهانه‌ای ست

که ترانه‌ای به لب آید

آغوشی

به بوی یکی شدن

بشکفد

آی!

بوسه‌ات کلیدِ شکفتن

تا کی

تا کی

نَشِنُفتَن؟



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




اشک و خنده





می‌گِریَم

به خنده‌ای که تویی

می‌خندی

به گریه‌ای که منم

تا اشک و خنده که همزاد هم‌اند

از یاد ما نروند


بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




میراث






همه‌ی میراثم

تبری‌ست

که تنها به کارِ از میان بردنِ فرق‌های بزرگ می‌آید

قابیل هم

فرق بزرگ برادرش را

با همین تبر از میان برداشت



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




جغرافیا






نه برکه‌ای

که ماهیِ افتاده بر خاک را

به دامن گیرد

نه برفی

که کبکِ کودن از آن سر درآورد

و نه حتی سرابی

که مسافرِ لب تشنه را

بفریبد

فلاتی فرو خُفته

با دو قله‌ی آتشفشانیِ مُشرف به درّه‌ای

که فرو رفتنِ در آن را

بدایتی هست و

برآمدنِ از آن را 

نهایتی نیست



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




فنجان، شکستنی‌ست




هستی

ته جرعه‌ی آخرین فنجانی‌ست

که خدا

در واپسین پیاله پیمایی خویش

نای نوشیدنش را نداشته است

انسان

دردِ نهفته در تهِ فنجان

ـ گریخته از صافی ِایزدی ـ

و مرگ

مَی باره‌ای خمار و پیاله خواه

فنجان

شکستنی‌ست




بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




خواهش




آن قدر اشک می‌ریزم

که تا دامن‌‌ات بالا بیاید

سبزه‌های تن‌ات

بَردَمند

و این آهوی گرسنه

شبی را

ناچریده نخوابد



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




یزید و بایزید




چه بخوانم تو را؟

که یزید و بایزید

در بین الحرمین سینه‌ات

به نماز ایستاده‌اند.



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




دِمُده




از مُد افتاده‌ام

مثل پیراهنی که هزار بار

نپوشیده باشی



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




دلتای طـُرّه







چه تماشایی‌اند!

چشمانت

وقتی که باد را

به سر انگشت ناز

در دلتای طـُرّه‌ات می‌کاری



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




مُثله






چنان بی‌طراوتی

که به قحط سال دمشق هم

نُسخه‌ای از تو را

یاد 

نمی‌توانند کرد

بخند!

بخند!

پیش از آن که ملخ‌های مویه

مُثله‌ات کنند



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا



هُبوط






به خاطرِ تنها

خوردن سیب نظر کرده‌ای

از بهشت

رانده شدم

تا همان آدمی باشم

که حوّا 

رویای همسری‌اش را

ـ در خواب مشترک خود با ابلیس ـ

دیده بود

و به دنیا آمدم

که دامن گیتی را

بِیَنبارم از پسرانی

که تنها

با تیغه‌ی شمشیرهای‌شان

سلام‌های به لب نیامده‌شان را

جواب می‌گویند

و در لباس یکی از همین پسرانم

از کلاغ آموختم

که زمین را

گورستانی کنم فراخ

که نعش تمام برادرانم را

بگنجد

و تنها شدم

با دستانِ به غارت نشسته‌ی قابیل

بر تنم

و داغ خلیفه اللهی 

بر پیشانی‌ام

بی آن که بدانم کدامم از این دو:

خلیفه‌ام بر خاک

یا خاکِ خلیفه‌ام؟



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




تنبور و رباب




تَنَت تنبور و گیسویت رباب است

لبانت لب به لب جام شراب است

بیا سازی بزن جامی به من دِه

که امشب تا سَحَر حالم خراب است


بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا



مـَعبَـر




در معبر چشمان تو گل می‌ریزم

خاک قدمت را به کفم می‌بیزم

نومیدم اگر کنی می‌آیم خود را

از حلقه‌ی گیسوی تو می‌آویزم




بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا