جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

برای آخرین رنج





ای آخرین رنج،

تنهای تنها می‌کشیدم انتظارت

ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.

دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،

لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.

آنگاه دستی در من آمیخت!


دانستم این ناخوانده، مرگ است

از سال‌های پیش با من آشنا بود

بسیار او را دیده بودم

اما نمی‌دانم کجا بود!


فریاد تلخم در گلو مرد!

با خود مرا در کام ظلمت‌ها فرو برد،

در دشت‌ها، در کوه‌ها،

در دره‌های ژرف و خاموش،

بر روی دریاهای خون، در تیرگی‌ها،

در خلوت گرداب‌های سرد و تاریک

در کام اوهام،

در ساحل متروک دریاهای آرام،

شب‌های جاویدان مرا در بر گرفتند.


ای آخرین رنج،

من خفته‌ام بر سینه‌ی خاک

بر باد شد آن خاطر ِ ار رنج خرسند

اکنون تو تنها مانده‌ای، ای آخرین رنج!


برخیز، برخیز،

از من بپرهیز،

برخیز، از این گور وحشتزا حذر کن.

گر دست تو کوتاه شد از دامن من؛

بر روی بال آرزوهایم سفر کن.

با روح بیمارم بیامیز،

بر عشق ناکامم بپیوند!


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری






بر شانه‌های تو




وقتی که شانه‌هایم

در زیر ِ بار ِ حادثه می‌خواست بشکند

یک لحظه 

از خیال ِ پریشان ِ من گذشت:

«بر شانه‌های تو ...»

*

بر شانه‌های تو

می‌شد اگر سری بگذارم.

وین بغض درد را

از تنگنای سینه برآرم

به های های

آن جان پناه مهر

شاید که می‌توانست

از بار ِ این مصیبت ِ سنگین

آسوده‌ام کند.


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری




بهار را باور کن!




باز کن پنجره را که نسیم

روز میلاد اقاقی‌ها را

جشن می‌گیرد 

و بهار

روی هر شاخه، کنار هر برگ

شمع روشن کرده است.

*

همه چلچله‌ها برگشتند.

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکباره آواز شده است

و درخت گیلاس

هدیه جشن اقاقی‌ها را

گل به دامن کرده است.

*

باز کن پنجره را، ای دوست

هیچ یادت هست

که زمین را عطشی وحشی سوخت؟

برگ‌ها پژمردند؟

تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

*

هیچ یادت هست؟

توی تاریکی شب‌های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سر و سینه گل‌های سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

*

حالیا معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه‌ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی‌ها را

جشن می‌گیرد!

*

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره را

و بهاران را

باور کن.


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری





پنجره ام درد می کند




ماتیلده!

کجایی؟

من تو را جایی میان گره کراوات

و قلبم احساس می کنم.

به اطراف نگاه می کنم

پوچی نبودنت، خانه ای را ماننده است

که جز پنجره ای تاریک، هیج ندارد

من به نور محتاجم.


سقف خانه ام

به صدای بارش باران برهنه دل داده

و من به انتظار تو

تا که دوباره بازآیی

و مرا زندگی کنی.

زیرا که بی تو

پنجره ام درد می کند.




#شعر #پابلو_نرودا



-----------------------------------------------------

http://MyNote83.BlogSky.com

@Everything_83





چیزی که به تو مدیونم




بنفش رنگ پریده بود رنگ زندگی ام

از عشق بسیار

و من، چونان پرنده ای نابینا

در گنگی و دستپاچگی

این سوی و آن سوی پر می کشیدم

تا وقتی که به پنجره تو رسیدم ای مهربان!

و تو، صدای قلبی شکسته را شنیدی.


از میان ظلمات

به سوی سینه تو برخاستم

و در دستانت، می جنبیدم

و به شوق تو از دریا نشات می گرفتم.


که می تواند بگوید که تا چه پایه به تو مدیونم؟

دین من به تو آشکار است

چونان یه پشه آراکو.


عشق

این چیزی است که به تو مدیونم.





#شعر #پابلو_نرودا



-----------------------------------------------------

http://MyNote83.BlogSky.com

@Everything_83




سرزمین مس




قدم زدم

نه در هیچستان

آنجا که سنگ نمک

چون گلی مدفون می گردد

که در کرانه ای که رودخانه ها از برف می زایند

و کوهستانی که گام هایم

احساس می تواند کرد.


درختان تاک لیانا

قلمرو سرزمین وحشی مرا

با بوسه هایی مرگبار به جنگل تنیده

پوست زهرآگین مس

و سنگ جهنم

مانند تندیسی سفید

گسترده تا من، تا تعلق من.


نه تنها آنها، که تاکستان ها، گیلاس ها

این هدیه های بهاری متعلق به من اند و من به آنها

چون دانه ای سیاه

در زمینی لم یزرع.



#شعر #پابلو_نرودا



-----------------------------------------------------

http://MyNote83.BlogSky.com

@Everything_83




صورتک




غم یعنی من

غم یعنی ما

ای عزیزترینم!

ما مگر چه می خواستیم که حقمان نبود؟

- تنها عشق

تا که دوست بداریم یکدیگر را

و از میان این همه درد

مقدر نبود که تنها

ما دو نفر، این چنین آزار شویم.


تا خودمان شویم:

"تو" و "من" را کم داشتیم

تو را برای بوسه ای

و مرا بحر نانی

آنها دشمن مان شدند

آنها که نه عشق ما را توانستند دید

نه هیچ عشق دیگری را.

آن بیچارگان

همچون صندلی های یک اتاق خالی

چون خاکستری، گردی

درهم تنیدند

تا صورتک های شوم شان

در شفقی محو شد.





#شعر #پابلو_نرودا



-----------------------------------------------------

http://MyNote83.BlogSky.com

@Everything_83



بهار مجروح...


عشق درد خود را کشید

رشته خاری ایستا در پس پشت

و ما چشم بستیم تا جراحت

پیوندمان نگسلد.


این گریه نقصان چشمان تو نیست

دستانت بر آن شمشیر نشد

پاهای تو این جاده را در جستجو نبود

این حلاوت محزون

خود، راهش را به قلب تو باز نمود.


عشق، چونان یکی موج سترگ

ما را برد

تا در برخورد سنگی در هممان شکست

و آسیاب شدیم

چونان مشتی از آرد.


غم به دیگری درغلطید

تا در فصلی از نور

این بهار مجروح،

تقدیس شود.


#شعر #پابلو_نرودا




-----------------------------------------------------

http://MyNote83.BlogSky.com

@Everything_83


تطهیر

 

 

 

 

Poetry

 

آنها که می خواستند مرا زخم زنند

تو را مجروح کردند

و بی خوابی ات،

           تاوان شهامت ات شد.

 

ظهر داغ پیشانی ات را با سایه خواهم پوشاند

تا از هر آنچه تو نیستی

                    مطهر شوم.

 

رویاهایم را دنبال کنید

رد گامی جگرسوز را

که به ریشخند لبخندم نشسته است.

 

حسادت

کنون به جایی که من در آوازم

دندان هایش را از خشم به هم می ساید.

 

عشق زندگی سایه واری عطایم کرد

جامه هایی پوچ که مرا دنبال می کنند

لنگان

چونان مترسکی

                    با تسخری خونین.

 

 

 

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

 

 

 

تدفین

 

 

 

 

 پابلو نرودا در یک نگاه | هدهد


 

شاعر فقیر، شاعر بیچاره

که زندگی و مرگ هر دو به خاکش فکند.

 

به دار آویخته

در تجملی بی اعتنا

مجازاتی باشکوه و تدفینی همچون کشیدن کامل دندان ها.

 

و کنون گمنام

چون یکی ریگ به پشت اسب های متکبر کشیده می شود

به خواب می رود

بی سکوتی

یا آرامش‍ی.

 

در مراسم تدفین اش

خوک و بوقلمون و سخنران های دیگر

میهمانی عزاداری خویش را جشن می گیرند

همان ها که اینک

شاعر را

از آن رو که قادر به گفتن نیست

تسخر می زنند

و دیگر

او با اشعارش اعتراض نمی کند.

 

 

 

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

ادبیاتی از آهن

 Literacy – The Purbeck School

 

 

ادبیاتی از آهن

کشیده تیغ بر شاعری که چونان بیگانه ای

ناآشنای خیابان ها

سرگردان آواز می خواند

                    تا نترسد.

 

آه، من آکاردئونم را از جزایری طوفانی آورده ام

و دندان تیز ادبیات، پاهایم را درید

و ندانست که من با آواز

از تاریکی ها

بی تردید، گذر خواهم کرد.

 

به سوی تاب کودکی ام

به سوی جنگل سرد جنوب

به سوی آنجا که قلبم

از عطر خوش

           پر شده باشد.

 

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

پادشاه تاریکی ها

پابلو نرودا در یک نگاه | هدهد 

 

 

 

 

دروغ می گویند

من ماه را گم نکرده ام.

 

آنها که آینده را

همچون صحرایی در جغرافیای سبز

پیش بینی می کنند

آنهایی که با زبان سرد

شایعه می پراکنند

هم آنهایند

که تمامی گلبرگ های جهان را

به قرنطینه بازجویی خواهند کرد.

 

پری دریایی افسانه ای بود که رفت

و من اکنون تمام مردم را دارم

گرچه آنها کاغذ هایم را پیوسته می جوند

و برای گیتارم

بخششی عمومی طرح می کنند.

 

خیره به چشم هایش گفتم:

خدنگ عشق تو، قلب مرا از هم درید

با این حال

عطر یاسی را که در پشت پاهایت جا گذاشته ای

                                                 خواهم بویید.

 

گمشده در شبی تاریک

با چراغی که چشم توست دوباره می رویم

                                        و من پادشاه تمام تاریکی ها خواهم بود.

 

 

 

 

 #پابلو_نرودا #شعر

 

 

به شعر من خوش آمدی

 

 Literacy – The Purbeck School

 

نمک ابعاد بلورینش را به تو داد

تا از جواهر

تعبیری تازه به دست شود.

 

دست هایت

گویا در پگاهی

میان بستر رودی زاده شدند

تا مرا پاک کنند.

 

حسادت، رنج می برد تا سپری شود

و شعر من

یکایک

می غرد و می لولد

تا بمیرد.

 

تا می گویم عشق

جهان، با تمام کبوتر هایش فرو می افتد

و هر هجایی از من

بهاری می شود

بهاری که شکوفه می زاید

و شکوفه ای که بستر تو خواهد بود.

 

تو را می نگرم که چونان برگ در کنارم خفته ای

درخزانی که زیباترین بهار را

                    به زیبایی

                              شرمگین می کند.

 

خورشید جوانه هایش را به صورت تو می فرستد

و من نگاه می کنم به بهشتی که تویی

و گام هایت

مرا با زندگی آشنا می کنند.

 

ماتیلده!

عشق من!

ای دیهیم افتخار

به شعر من خوش آمدی!

 

 

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

توازن

 

 

 Költészet E-Könyvtár - Poetry

 


 

ذهنی روشن

ابلیسی توانا

و ظهری کامل.

 

ما آخرین بازماندگان عشقیم

تنهای تنها

دور از هذیان های شهر وحشی

چونان خطی از زمان

که منحنی پرواز فاخته ای را

تصویر می کند.

 

من و تو

ما، سرانجام بهشتی ساختیم

تا عشق در این میانه

برهنه زندگی کند.

 

تصمیمی سخت تر از اندیشه پتکی

به فنجان هامان سرازیر شد

تا آن دو جفت

"ذهن و عشق"

در ما، به توازن رسیدند

و این شفافیت

تنها از این روست.

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

 

زندگی

 

 

 

 

 


 

تیغ

لیوانی شکسته

           و اشک

آنها تمام روز را به سعادت انگبین رشک بردند.

 

برج ها و دیوار ها

چونان مزدوری

آرامش پلک ها را می شکنند.

 

اندوه، اوج می گیرد

اندوه، افول می کند

و زندگی

در سایه افت و خیزی چنین

معنی می شود.

 

بی اندوه

نه تولدی، نه سقفی

هیچ اتفاقی نیست

و ما مجبوریم لحاظش کنیم.

 

فریادی از پسین دل

هیچ کمکی به هیچ عشقی نخواهد کرد

حتی به رختخوابی نرم

دور از طاعون زده ای

و نه حتی به فاتحی که جنگ را

                              یکسره برده باشد.

 

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

 

 

 

 

رقاصه

 

 

 پابلو نرودا در یک نگاه | هدهد

 

 

- نان و عشق و شراب

- نیاز های مرد و زنی که یکدیگر را طلب می کنند

و زندگی در صلحی مدور

آن چنان که آتشی خشن

برای ساختن نوری، زبانه می کشد.

 

درود بر دست های تو باد

آنگاه که پر می کشند به سوی من

که سپیدی شان آوازم

                    و بوسه هاشان حیات من است.

 

پاهایت رودی از تداوم

چونان رقاصه ای که با جاروبی می آویزد.

 

امروز در رگ هایم، خون تو جاری است

جریانی لطیف

           ساده

                    و ابدی.

 

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

 

وقتی تو آوازم می کنی

 

 

 

 

 

 

وقتی تو می خوانی مرا

وقتی تو آوازم می کنی

صدایت

لایه ای از دانه روز برمی دارد

و پرندگان زمستانی

هم آوایت می شوند.

 

گوش دریا

پر است از زنگ و زنجیر و زنجره

از موج و اوج و حضیض

و من

پرم از تو

وقتی تو آوازم می کنی.

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

 

 

بانوی کوهستان

 

 

پابلو نرودا در یک نگاه | هدهد 

خنده ات

درختی است ترک خورده از تندری

نقره ای تحفه از آسمان.

 

خنده ات

مولود سرزمینی است برف آگین

که تا خورشید را آب می کند.

 

آه ای بانوی کوهستان!

ای آتشفشان شیلیایی!

با خنده ات

از میان تاریکی و شب

تا روز و عسل برمی تابی

و از میان درختان

پرندگان را

پر می دهی به سوی همیشه.

 

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

 

 

 

خنده تو

 

 

 

 

 

 

خنده ات چونان یکی شاهین

از کوهی سنگی فرود آمد.

 

آه دختر آسمان!

در من رخنه کن که جهان

با تلالوات خواهد شکافت.

 

رخنه کن در من

چونان ژاله ای، الماسی

تا انفجار تو

خورشید را نورانی کند

و میخک ها در بدر

           مشتعل شوند.

 

بگذار خنده ات

چونان یکی شاهین

فرود آید از کوهی

به پایه ای که منم.

 

#شعر #پابلو_نرودا

 

 

به خاطر تو

 

 

 

 پابلو نرودا در یک نگاه | هدهد

 

 

و اکنون این

امروز است

دیروز رفت

در هاله ای از غبار و چشم خواب آلود

و فردا

با جای پای سبز در راه است.

 

عشق من!

ای ارتعاش زمان

           بر پود نور

هیچ کس نمی تواند رودخانه دست هایت را

                                        چشم هایت را

                                                           بر من ببندد

آنگاه که خواب آلوده اند.

آسمان

بال هایش را بر تو خواهد چید

تا به بازوان مَنَت بسپارد.

و من

به خاطر تو و دریا و آسمان و زمان

به خاطر پوست گندمی ات

                    و کلامت

آواز خواهم خواند.

 

 

 

#شعر #پابلو_نرودا