جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خزانت را نیز دوست دارم





مه مبهم

از دریا به خیابان ها روانه است

چونان بخار نفس گاوی دفن شده در سرما

و دهانی گشاده از فقدان آب.


مه مبهم

زمستان را حمایت می‌کند

زان رو که جان های ما

عهد کرده بودند که روحانی بمانند.


ترانه می‌خواند پاییز در ماه مارس

برای کندو های عسل

و زن های شوریده برای رود ها

آهنگ خداحافظی را زمزمه می‌کنند در کنار شیهه اسب ها

در مسیر پاتاگونیا.


بر گونه هایت تا کی از شب می‌خزد

و در سکوت از تو صعود می‌کند.


من به سوی اندام تو هر شبانه می‌لغزم

منی که نه فقط سینه هایت را

که خزانت را نیز دوست می‌دارم

خاصه

لحظه ای که شریان نیلی خود را در سراسر مه

منتشر می‌کنی.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



شبی دیگر





روز

یک بار دیگر به خاموشی می‌گراید


چرخ ها و کارها

خرناس ها و بدرودها خاموش می‌شوند

و این تنها ماه است که درمرکز صفحه سپید خود

از ستون های بندرگاه، حمایت می‌کند.

و دستان تو پیش می‌روند

تا شبی دیگر را برای شروعی دوباره بسازند.


ای شب!

ای جزیره محصور میان رودخانه های هزارتوی

بر من بتاب تا چون پیاله ای از خاکستر لاهوت

قطره ای باشم در تپش رودخانه ای

رودخانه ای بلند و آرام.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


تو را من خواب می‌بینم





چه احساس زیبایی است

وقتی تو را شباهنگام

میان بازوانم حس می‌کنم ای عشق من!

و این چنین 

سردرگمی‌ام را به سان توری درهم پیچیده

از هم باز می‌کنم.


قلبت میان رویاها به پرواز است

لیک جسمت، همچنان روی زمین

همچنان کنار من

نفس می‌کشد.


تو را من خواب می‌بینم

و تو چون گیاهی که در تاریکی قلمه می‌زند

خوابم را کامل می‌کنی

و صبح

وقتی دوباره طلوع می‌کنی

فرد دیگری خواهی بود

اما هنوز

چیزی از شب در تو باقی مانده است

از‌ آن بود و نبود جایی که

ما خویش را یافته ایم.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



خوش آمدی




در حالی که درب را به روی روز می‌بندیم

عشق من!

از میان تاریکی با من عبور کن!

چشمانم را در آسمانت جای ده

و خونم را چونان رودخانه ای عظیم گسترده کن.


خداحافظ ای روز بیرحم

که هر روز به خورجین گذشته درمی‌افتی

خداحافظ ای نگاه ها، ای تلالو پرتقال ها

و سلام ای تاریکی.

با توام ای دوست شبانگاهی من

عشق من! خوش آمدی!


نمی‌دانم

نمی‌دانم چه کسی زندگی می‌کند

چه کسی می‌میرد

چه کسی در خواب است و کدامین کس بیدار.

تنها می‌دانم که قلب توست

تنها قلب توست که تمام ظرافت های سپیده ام را

در سینه ام تعمیم می‌دهد.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


تمام من


تمام من


اکنون که مال منی

رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان

و به عشق و رنج و کار بگو

که اکنون

همه باید بخوابند.


به عشق بگو دیگر هیچ کسی جز تو

نمی‌تواند در رویایم بگنجد.

ما بر فراز رودخانه های زمان پرواز می‌کنیم

و هیچ کسی جز تو از میان تاریکی ها با من سفر نخواهد کرد

هیچ کسی جز تو

که همیشه سبزی، همیشه خورشیدی، همیشه ماهی


حالا که دستانت مشت خود را باز کرده اند

بگذار معنی لطیف شان به زمین چکد

و من، به دنبال اشکی که از تو فرو می‌چکد

سفر می‌کنم.

اشکی که مرا

تمام ِ مرا به یغما برد.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


نان برای همه

نان برای همه


از سفر باز می‌گردم

که صدایت آوایم می‌کند

بازمی‌گردم به سوی دستانت

که روی گیتار می‌رقصد.

باز می‌گردم به سوی آتشی

که پاییز را با بوسه هایش گسیخته می‌کند

و به سوی شبی

که آسمان را احاطه می‌کند در آغوش خویش.


نان برای همه

حکومت برای همه

این است آرمان من.


زمین را می‌خواهم 

برای کارگران بی آینده

و در این آرزو که کاش

جز خون من و ترانه من

هیچ چیز نیاساید.

اما از عشق تو نمی‌توانم دست بردارم

مگر با مرگ.


با گیتارت ترانه ماه آرام را ساز کن

تا ذهنم، در حالی که رویای تو را می‌بیند

لحظه ای بیارامد.


تمام بی خوابی ام در شب بلند زندگی از آن بود

تا جان پناهی بسازم

که در آن دست های تو

هنگام تماشای بامداد

پروازم دهند.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


یکی شدن


یکی شدن


شباهنگام

قلبت را به من بیاویز

که این دو

غنوده با هم

پشت تاریکی را به خاک کنند

و این دو

همچون صدای دو طبل میان جنگلی انبوه

به دیواره برگ های مرطوب خواهند کوفت.


قلبت را به من بیاویز

با ثباتی که از سینه ات می‌تپد

تا خواب

تمام سوالات ستارگان را پاسخ گوید

با کلیدی یگانه

و قلبی یکتا.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


نامت مقدس باد


نامت مقدس باد


دستان تو

از خاستگاهشان که چشمان من اند

پرواز می‌کنند

و نور  چونان گلی می‌شکفد

و کائنات می‌تپد چونان یکی کندو

چونان یکی فیروزه


دستان تو 

هجی نام مرا لمس می‌کنند

و فنجان ها عشق را

ای عشق!

نامت مقدس باد!


در رویایی که شب

بهشت را به خواب ما سر می‌دهد

کندوها بوی تو را تحفه می‌کنند

و دستانت مرا می‌خوانند

پس بال هایت گشوده باد

که سایه سار

بی تو بر فراز من گم می‌شود.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



به نام عشق


به نام عشق


نه دوباره ای دارم

نه همیشه ای

مردی فقیر در اشتیاق دوست داشتن

نمی‌دانم کیستی اما

دوستت دارم.


من "هرگز" ندارم

زان رو که متفاوت بوده ام

و به نام "عشق همیشه در تغییر"

اعلام خلوص می‌کنم.


دوستت دارم

و خوشبختی را به روی لب های تو می‌بوسم.

اکنون، بیا هیزم جمع کنیم

و آتش را در کوهستان

به نظاره بنشینیم.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



هبوط


هبوط


امروز، امروز است

به سنگینی ماضی

با بال های تمامی‌آنچه که فردا خواهد بود.


در دهان تو

تجمع گلبرگ های یک روز پایان یافته

به سوی آفتاب هبوط می‌کند

و دیروز، راه تاریکش را طمانینه

در چهره ات به یادگار خواهد نشاند.


امروز، دیروز و فردا نیز

خواهد گذشت

چونان گوساله ای که سرخ خواهد شد.

و آنچه باقی می‌ماند

تویی

تویی که قوت روزانه روح من خواهی بود.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



تصویر تو


تصویر تو


با شکیبایی یک خرس شکار می‌کند

دیگو ریورا با یک بوم و یک قلم.


برای جنگل، سبز را

و برای گل، سرخ سراسیمه

اما برای نقاشی تو

تمام نور جهان را.


بینی مغرورت

و اخگر چشمانت را

و چهار فصل خدا را که در نگاه تو نقش بسته

ناخن هایت که تا حسادت ماه را برانگیخته

و پوست تابستان گونه ات

و هندوانه سرخ و شیرین لبانت را.


خداوند مرا دو دهانه از آتشفشان گداخته داد:

یکی‌برای آتش

و دیگری برای عشق

و خداوند تو را آتش نجیب عطا فرمود

تا چشمان من در تو درنگ کنند

و راز هستی ام

در گیسوان تو تفسیر شود.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



احتضار


احتضار


از اینجا

از میان کلبه و دریا و راه، عبور می‌کنیم

و صدای غیبت خود را، هرگز نخواهیم شنید.


خانه، سکوت خود می‌شکند

و ما، بر روی  اشیا گام می‌نهیم

آبی در لوله های زنگار بسته می‌گرید

و موش های مرده، به پوچی زندگی می‌نگرند.


خانه می‌گرید شب و روز

شب و روز خانه می‌گرید با عنکبوت هایش

که از چشم روزگار، فروافتاده است.


خانه رو به احتضار است

او را به زندگی بازمی‌گردانیم

ما را نمی‌شناسد

گویا فراموش کرده که باید شکوفه می‌داد

گویا فراموش کرده.


#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



بوی زمستان


بوی زمستان


خیس از باران آگوست

جاده می‌درخشد

چونان براده ای از ظهر کاملی

و همچون تلالو سیبی

از میان میوه های پاییزی.


آسمان مه آلود شیلی

با رویا ها و هیاهو و ارتعاش اقیانوس

زیبا می‌شود.


و برگ ها

زمستان اعقاب خود را

پنهان می‌کنند.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


راه




راه


شاید آن مرد صورت تراشیده را به خاطر بیاوری

هم او که در تاریکی، همچون تیغه ای لغزید

و پیش از آنکه دانیم، می‌دانست

چه رویدادی در راه است.

او با دیدن دود، آتش را نتیجه گرفت.


زنی رنگ پریده با گیسوان سیاه

چونان یکی ماهی

از درون حفره ها برخاست

و دستادست مردی

باغی را سراسر دِرویدند.


آن زمان

عشق می‌دانست که عشق نامیده می‌شود

و من، همچنان چشم هایم را به سوی نام تو گشودم

و یکباره قلب تو

راه را نشانم داد.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه




با من بیا


با من بیا


عشق من!

زمستان به سنگفرش بازخواهد گشت

زمین انعام خود را هدیه خواهد داشت

و ما سرزمینی دور را در آغوش خواهیم گرفت

و بر گیسوان این جهان، دست خواهیم کشید.


رفتن با کشتی ها، زنگ ها، چرخ ها

به سوی بوی عقد مجمع الجزایر خواب

و دانه های لذت در شیار زمین.


برخیز

موهایت را ببند و با من بیا

با من پرواز کن

با من فرود آی

با من بخوان

و بیا قطاری بگیریم

که ما را تا مرز عرب، تا توکوپیلا

همراه شود.


با من بیا چونان یکی دانه در دوردست افق

تا سرزمینی کهن

تا یاسمن هایی که به دست شهریاران پابرهنه

حکومت می‌شود.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



جستجو



جستجو


عشق را ببین که جزایرش را می‌پیماید

از غم به غم.


ریشه خویش می‌کاود با دست

و آبیاری می‌کندش با اشک

و هیچ کس، این فراگرد روحانی را

به درک نمی‌نشیند.


من و تو

به جستجوی دره ای سبز و دست ناخورده

چون جستجوی سیاره ای دیگریم

جایی که نمک، گیسوانت را لمس نتواند کرد

جایی که اندوه

به بلوغ در نتواند رسید

و جایی که نان، زیستن می‌داند

تا بیات و پیر نشود.


ما در هوای لانه ای

ساخته با دست های خویش بودیم

در چشم اندازی از بافته های برگ

بی که با سخنرانی هاشان آزارمان کنند

اما، دریغا دریغ که عشق

آن چنان نبود

دریغا که عشق شهری دیوانه بود

با جمعیتی از مردمی‌که

ایوان های خود را سپید نگاه می‌داشتند.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


جراحت


جراحت


گرچه خونم نمی‌رود

لیک، به گمانم که مجروحم.


در شعاع شعله ات گام می‌نهم

و قلب باران را

با پوستم لمس می‌کنم.


او کیست؟

او کیست که نامی‌ندارد

شاید برگی یا لجنی خفته در دل جنگلی تیره

یا گنگی که در طول راهی

با تنهایی خویش زمزمه می‌کند.


آری من مجروح بودم

ولی جز سایه در شبی تاریک

هیچ کس رفیقم نبود

هیچ کس،

جز بوسه باران.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


بی تو

بی تو


بی تو

هر آنچه بر خاک رستنی است

نابود باد

بی تو.


بی تو

ظهر، همچون گلی غمگین

شرحه شرحه، به خون خویش در می‌غلطد.

بی تو

قدم زدن میان سنگفرش و مه

کند می‌شود.


بی تو

بی تلالوات که هیچ کس جز منش نتواند دید

نتواند زیست

گلی سرخ رنگ، حتی در آغازین لحظه میلاد خویش.


هستم، چرا که هستی

و هستی، زان رو که هستم

و هستیم تا که هستیم

و از عشق

من و تو

ما خواهیم بود.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



داستان یک کشتی


داستان یک کشتی

دختری از جنس چوب
به ساحلی از سنگفرش مرجانی
سینه اش را با صدف های دریا آذین داشت.

انگار برنشسته به امواج بود و
ما آدمیان را به تماشا نشسته.

بودن، رفتن، ماندن
به روی خاکی که گلبرگ هایش
رفته رفته محو می‌شد.

بر سرش تاجی از امواج
در درون کشتی مغروق
در خلوصی دوردست
هم از زمان و آب
ما آدمیان را به تماشا برنشسته بود.

بی آنکه بداند
هیچ کس در زمین به او نمی‌اندیشد
به دختری از جنس چوب
و این، داستان کشتی به گل نشسته بود
در اعماق.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


در بوسه های تو به خواب خواهم رفت


در بوسه های تو به خواب خواهم رفت


رگباری مرگبار

می‌بارد بر ایسلانگرا از جنوب

چون قطره ای سترگ، شفاف و سنگین.


دریا بال می‌گشاید و باران می‌پذیرد

و خاک می‌آموزد که چگونه یک لیوان شراب

تقدیر خیس خود را کامل می‌کند


چندان که در بوسه های تو به خواب خواهم رفت

آغوشت، مرطوب و عطرآگین

مرا در می‌نوردد.


این صدا را می‌شنوی؟

صدای درب هایی را که گشوده می‌شوند

و بارانی از شایعه

که خود را به پنجره ها تکرار می‌کنند.

آسمان فرو می‌ریزد

تا به حضیض ریشه ها درافتد

و روز

با خلوص روحانی خود

همراه با زمان و نجوا و نمک

باروری را

در یک مرد و زن

آواز می‌کند.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه