دو دلداده
نان طبخ می کنند
و ماه
به چمنزار درمی غلطد.
آن دو
چونان دو روح
با هم به پرواز درمی آیند
و در حال برخاستن
خورشیدی را در رختخواب خود
برجای خواهند نهاد.
از میان تمام حقایق لامحال
نه با طناب
که با عطر خود
روز را به بردگی خویش
وادار می کنند.
#شعر #پابلو_نرودا
به گذشته می اندیشم
جایی که تو
میان شاخه ای نشسته ای
و آرام
به میوه ای بدل می شوی.
جایی که ریشه ات، شیره زمین را می نوشد
و سرود بوسه ات
هجاهای یک ترانه را بخش می کند.
عطر تو
به تندیسی از یک بوسه بدل می شود
و آفتاب و زمین
سوگندهاشان را به جا می آورند
در برابرت.
میان شاخه ها، گیسوی تو را خواهم شناخت
و چهره ات را
که در دل برگی تصویر می شود.
و تو
تا نزدیکی عطش من
گلبرگ هایی خواهی آورد
و دهانم
با طعم تو آگین می شود
با بوسه و خونت
که توامان، میوه ای است مرا
از باغچه ای که عاشقانش
در آرزویند.
#شعر #پابلو_نرودا
از لحظه ای که با شب هم بستر شدم
از میان تمامی ستارگان
چشمان تو را
تنها چشمان تو را برگزیدم
و از تمامی رودخانه ها
اشکت را.
از تمامی امواج
یکی
تنها یکی:
موج تفکیک ناپذیر اندام تو را.
گیسوانت
تار به تار
مو به مو از آن من ِ باد
و از تمامی سرزمین ها
تنها قلب وحشی تو
موطنم.
#شعر #پابلو_نرودا

ترکم مکن
حتی برای یک روز
زان رو که به انتظار
ایستگاهی متروک خواهم بود
خالی از قطار.
ترکم مکن
حتی برای ساعتی
که دلتنگی، چون بارانی
به آوارم فرو خواهد ریخت
و غبار
چون هاله ای.
جای پاهایت به شن ها
امیدم می دهد
و مژگانت، آرامشم.
عزیزترین!
ترکم مکن، حتی برای ثانیه ای.
وقتی تو نیستی
سرگردان، سرگشته این سوال مداومم
که بازخواهی گشت آیا؟
#شعر #پابلو_نرودا

باور نمی کنم،
هرگز باور نمی کنم که سال های سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی
بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم، خفه می شوم.
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،
در خودم بیارامم.
از « بودنِ » خویش بزرگ تر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بی تابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه، چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است « این جا نبودن »!
« دکتر علی شریعتی »

من از این جا...
تا بلندای قامت شب...
راست می شوم...
و در سیاهی چشمانت...
که ستاره ها نیز از آن گریزانند...
روز خود را آغاز می کنم...
و طنین زمزمه ی این سکوت سنگین را
دوباره به گوش باد خزان نجوا می کنم...
چند روز پیش به خاطر تو دوباره متولد شدم...
همین روزها نیز به خاطر تو خواهم مرد...
این پائیز نیز بی تو گذشت...
شاید آخرین پائیز...
یا دگر با تو خواهم بود برای همیشه...
یا دگر بی من خواهی بود، برای همیشه...
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه ستاره کوچولو تو آسمون
یه شب از توی خونه اش اومد بیرون
رفت و رفت اون دور دورا
پایین و نگاه می کرد از اون بالا
ستاره درست بالای دریا بود
آسمون تو آب دریا پیدا بود
دید یکی شکل خودش اون پایینه
نمی فهمید که خودش را می بینه
ستاره از آسمون پایین اومد
توی آب افتاد و ماهی ها رو دید
ماهی ها یادش دادن که شنا کنه
پراش و چه جور ببنده وا کنه
ستاره، ستاره دریایی شد تو دریا موند
تا دم صبح اونجا موند
منبع: بیتوته
* شعر کودکانه درباره پروانه
پروانه جون کجایی؟
بازم فصل بهاره
پر از گلهای زیبا
دامن سبزه زاره
بازم بیا پر بزن
به همه گلا سر بزن
بیا می خوام نگات کنم
نگا به سر تا پات کنم
با اون بال های رنگی
می دونی چقد قشنگی؟
تو قاصد بهاری
عروس سبزه زاری
منبع: بیتوته
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گردد
و راه کهکشان بسته شود ...
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد.
ـ دکتر علی شریعتی ـ
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود. و با نبودن چگونه می توان بودن؟
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم.
و حرفهایی هست برای نگفتن.
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیارند.
حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بی قرار آتش اند.
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند. کلماتی که پاره های بودن آدمی اند.
اینان همواره در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند یافته می شوند و در صمیم وجدان او آرام می گیرند و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند...
ـ دکتر علی شریعتی ـ
صاعقه ی چشمان تو
تنها نشسته ام
به انتظار خش خش برگها
از مسافتی که تا نیامدن ات
در گوشهی افقی بی شکیب
در امتداد است
هنوز
دلتنگ صاعقهی چشمان تو ام
نویسنده: سالهای بیبهار
از وفا نام مبر، آن که وفا خوست، کجاست؟
ریشهی عشق، فسرد
واژهی دوست، گریخت
سخن از عشق مگو، عشق کجا؟
دوست کجاست؟
ـ مهدی سهیلی ـ
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را...
#شعر #دکتر_علی_شریعتی
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
#شعر #خیام
دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند
ساکنانِ حرمِ سِتْر و عِفافِ ملکوت
با منِ راه نشین بادهٔ مستانه زدند
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند
جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنِه
چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند
شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغرِ شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نَگُشاد از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند
#شعر #حافظ
دوستی که خواب است
امشب چه خواهیم گفت به دوستی که خواب است؟
لطیفترین واژهها بر لبانمان فراز میآیند
از دلخراشترین درد.
به دوست خواهیم نگریست
به لبان بیبارش که هیچ نمیگویند،
صبورانه سخن خواهیم گفت.
شب چهرهی دردی کهن را خواهد داشت،
که هر شب پدیدار میشود،
نفوذناپذیر و زنده.
سکوت دوردست
مانند جان رنج میبرد، بی زبان، در تاریکی.
با شب که آرام نفس میکشد سخن خواهیم گفت.
تراویدن لحظات را در تاریکی میشنویم
در آن سوی اشیاء، در اضطراب سپیدهدم
که ناگهان در میرسد و همه چیز را در خود میگیرد
رویاروی با سکوتِ مرگ.
نور بیهوده
پرده برمیکشد از رخسار غرقهی روز.
لحظات خموشی میگزینند.
و اشیاء صبورانه سخن خواهند گفت.
#شعر #چزاره_پاوزه
بیگانهها
شاید باور نکنی
ولی آدمهایی هستند
که زندگیشان
بیکمترین رنج و پریشانی
میگذرد
خوب لباس میپوشند
خوب میخورند
خوب میخوابند
از زندگی خانوادگیشان راضیاند
البته بعضی وقتها غمگین میشوند
ولی اثری بر زندگیشان نمیگذارد
همیشه حالشان خوب است
و مرگشان
مرگی است راحت در میانهی خواب
شاید باور نکنی
ولی این جور آدمها وجود دارند
ولی من از آنها نیستم
نه، من هرگز از آنها نیستم
من حتی هیچ نزدیکی به نوع زندگی آنها ندارم
ولی آنها
آنجایند
و من اینجا
#شعر #چارلز_بوکفسکی
برای جین
225 روز در زیر علفها
و تو بهتر از من میدانی.
مدتهاست خونت را مکیدهاند
و تو تنها ساقهای خشک در یک سبدی
غیر از این است؟
در این اتاق
هنوز لحظههای عشقمان سایه میاندازد
وقتی که رفتی
تقریباً همه چیز را با خود بردی
شبها در برابر بطریها زانو میزنم
که نمیگذارند به حال خودم باشم
تو اتفاقی بودی که هرگز تکرار نخواهد شد
بطریها پیدایم کردهاند
برایم اهمیتی ندارد
#شعر #چارلز_بوکفسکی
آره راست میگی
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی.
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر میفهمیاش،
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست.
#شعر #چارلز_بوکفسکی
مناظره استاد و دانشجو
گفتم غمم فزون است، گفتا ز من چه آید
گفتم که نمره ام ده، گفتا ز من نیاید
گفتم که نمره دادن بسیار سهل آید
گفتا ز ما اساتید این کار کمتر آید
گفتم کرم نمایید من را کنید شما شاد
گفتا که خوش خیالی کی وقت آن بیاید
گفتم که نمره هفت بدبخت عالمم کرد
گفتا اگر برای آن هم زیادت آید
گفتم خوشا دهی که دست شما دهد آن
گفتا تو کوشش کن کو وقت آن بر آید
گفتم دل رحیمت کی قصد رحم دارد
گفتا نگوی با کس تا وقت آن بر آید
گفتم زمان تحصیل دیدی که چون سرآید
گفتا خموش جانم ازدست من چه آید
شاعر: ؟؟؟