جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

پشیمان



در باور من دوباره توفان شده است

کاخ دلم از گناه، ویران شده است

با این همه معصیت یقین می‌دانم

از خلقت من خدا پشیمان شده است



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا



تبرزن




این آتش اگر دامن خرمن گیرد

پهنای جهان را تب ِ مُردن گیرد

بت‌ها همه بیدار و تبرزن در خواب

دیگر چه کسی تبر به گردن گیرد؟



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا



اما...

 

 

 

شولای گل و شکوفه بر تن داری

د ردامن باغ لاله مَسکن داری

نرم است نشیمن تو اما اما

در سینه به جای قلب، آهن داری

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

 

خانه خراب

 

 

 

 

با شعله‌ی عشق خود کبابم کردی

تابیدی و ذره ذره آبم کردی

ای خانه‌ات آباد! تو همچون سیلاب

با آمدنت خانه خرابم کردی

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

 

گلبوسه

 

 


 

گلبوسه‌ی شیرین تو بیدارم کرد

شُهدی به لبانم زد و پروارم کرد

در من اثری از مرض قند نبود

شیرینی لب‌های تو بیمارم کرد

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

 

 

نمک

 

 


 

«نمک دان، بی‌نمک شوری ندارد

دلِ من طاقتِ دوری ندارد»

چه لطفی دارد آن فنجان ِ خالی

که در آغوش خود، قوری ندارد؟

نمک آن گونه می‌ریزی که گویا

نمک دان ِ تن‌ات توری ندارد

سراپایت نمک، چشمم نمک دان

به هم جوریم و ناجوری ندارد

بیا و در نمک دانم نمک باش

که چشم ِ بی‌نمک شوری ندارد

 

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

 

 

کوزه‌ی سفالی

 

 

 

من کوزه‌ای سفالی‌ام از آب، خالی‌ام

جز حرف سنگ، حرف کسی نیست حالی‌ام

در من به جز غبار غم سال و ماه نیست

نفرینِ بی‌دریغِ شبِ قحط سالی‌ام

ای ابر بی بخار! تو آبستن شکی

من تیره بخت کوزه‌ای از این حوالی‌ام

بر من ببار نفرت خود را دمی که من

از بوسه‌های تیره‌ی شب، خال خالی‌ام

این است سرنوشت غریبم در این کویر

در چارچوب هستی پوک و خیالی‌ام:

سنگی دوباره پیکر خود را کشانده است

تا انحنای قامت خشک و خلالی‌ام

سنگی شبیه باور این قومِ هرزه گَرد

قامت کشیده تا بدهد گوشمالی‌ام

ای سنگ بی‌شکیب! من آماده‌ام بیا

مُشتی بزن به چهره‌ی زرد هلالی‌ام

مُشتی بزن مرا و سپس بر زمین بکوب

تا بشکند تفاله‌ی پست سفالی‌ام

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

آیینه‌ی عتیقه

 

 

آیینه‌ی عتیقه‌ی خودخواهی‌ام شکست

آن یادگار سلسله‌ی شاهی‌ام شکست

میلِ پریدن از تهِ این چاه ِ بی‌امید

در بال‌های کفترکِ چاهی‌ام شکست

با بُغض راستین تو ای گریه زاده دوست

آن خنده‌های جعلی گهگاهی‌ام شکست

تو ماهیِ امیدِ دلم بوده‌ای ولی

هنگام صید تو کَلَکِ کاهی‌ام شکست

رفتی و بعد رفتنت‌ای برنگشتنی!

تُنگِ بلورِ سینه‌ی بی ماهی‌ام شکست

 

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

 

ناز کوچک

 

 

 

با ناز کوچکی که به اجرا گذاشتی

لی لی به لای لای دل ما گذاشتی

بس بود مثل تو زیبا ولی نبود

آن شیوه را که تو به تماشا گذاشتی

پهنای قلب ما که مکان تو را نداشت

خود را تکانده رو به درازا گذاشتی

دیدی کم است لاله‌ی لب‌ها به صورتت

با یک قلم، دو دیده‌ی شهلا گذاشتی

گفتی: ببند چشم و ببشمار تابه دَه

در بسته‌ای و هدیه نمودی به قلب من

با این عمل مرا به ثرّیا گذاشتی

مجنون گذاشتی تو مرا نام و بعد از آن

بر خویش نامِ نامی ِ لیلا گذاشتی

وقتی که گفتمت سخن از زندگی بگو

رفتی و روی حرف دلم پا گذاشتی

آوَخ! چه سخت دل به وجود تو باختم!

آوَخ! چه ساده سر به سر ما گذاشتی!

 

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

واحه

 


 

یک برکه‌ی زلال و دو تا تپّه‌ی هُلو

افتاده‌اند در دل صحرای رو‌به‌رو

یک سیبِ نورس ِ سبز – آبی ِ مَلَس

آن سو ترک قلم زده بر هر چه رنگ و بو

ما بین سیب و برکه دو تا چشمه نیز هست

جاری شده‌ست از بغل چشمه‌ها دو جو

اندازه‌ی شرابِ شکر شور ِ چشمه‌ها

تخمین نکرده‌ام که دو صد کاسه یا سبو؟

باور کنید یا نه دو تا شاخ نخل نیز

گسترده سایبان بلندی برای او

در جلگه‌ی میان دو جوی شراب هم

روییده صخره‌ای به قیاسِ گلوی قو

در زیر پای صخره دو گنجشک ناقلا

هر صبح و شب نشسته و گرم ِ بگو مگو

تا حال، هیچ آدم و حوّای زنده‌ای

چشمی در آن نرانده و از آن نبرده بو

ای زائرانِ خسته‌ی صحرای زندگی!

اینک خوش آمدید به این باغِ آرزو

زحمت کشیده‌اید و قدم رنجه کرده‌اید

پا بر دو چشم من نهاد حضور آورید تو

این واحه‌ای که چشم شما را گرفته است

عکس دل من است به دیوارِ رو‌به‌رو

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

 

بازیِ سیب

 

 

سیبی از شاخه جدا گشت و به مرداب افتاد

در دلِ آب، از این حادثه صد تاب افتاد

آن طرف‌ت دلِ بی طاقت ِ یک زیبارو

منتظر بود و نگاهش به لبِ آب افتاد

سیب را دید که در بازیِ بی‌مانندش

دست از شاخه جدا کرد و به غرقاب افتاد

صورتِ آب، پُر از چین شد و در بازیِ سیب

نقش اول زد و در چهره‌ی قصاب افتاد

دخترک خم شد و دستی به سرِ آب کشید

آب، آرام شد و در نَفَسـَش خواب افتاد

روی مهتابیِ دختر به دلِ آب نشست

عکس او راست در آن آینه‌ی ناب افتاد

آب، از فرصت پیش آمده تصویر گرفت

عکس خوبی شد و در پنجره‌ی قاب افتاد

آسمان، در به درِ چهره‌ی زیبایی بود

عکس را دید و از آن در دهنش آب افتاد

گفت: در موزه‌ی زیباییِ بی‌مانندم

مثل این عکس جگر پاره چه نایاب افتاد!

رونوشتی زد و یک نسخه از آن را برداشت

با خودش گفت: که تیپ همه از باب افتاد

چهره‌ی منظره جراحی زیبایی شد؛

آسمان روی لبش پولکِ مهتاب افتاد

سیب سرخی که در این حادثه خوش بازی کرد

دل ِ من بود که در سینه به گرداب افتاد

 

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

به دادم برسید

 

دست و بال غزلم سوخت به دادم برسید

شعرِ همچون عسلم سوخت به دادم برسید

ناخدا شد دلم و تا بَلَم انداخت به آب

آتش آمد بَلَمم سوخت به دادم برسید

بر تنِ کاغذِ بَرفینه نوشتم: «فریاد»

از تب غم، قلمم سوخت به دادم برسید

پا نهادم به مسیری که به دریا می‌ریخت

گام اول، قدمم سوخت به دادم برسید

خواستم از دل تنگم مَثَلی بِنویسم

بیت ضرب المثلم سوخت به دادم برسید

گفتم از بخت خودم شِکوه کنم یا... ناگاه

بخت کور و کچم سوخت به دادم برسید

 

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا


می‌لرزم به خود




سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت

بیش از بیش.

که می‌لرزم به خود از وحشت ِ این یاد.

نه می‌بیند،

نه می‌خواند،

نه می‌اندیشد،

این ناسازگار، ای داد!

نه آگاهش توانی کرد، با زاری

نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!

*

نمی‌داند،

بر این جمعیت ِ انبوه و این پیکار روز افزون

که ره گم می‌کند در خون،

ازین پس، ماتم ِ نان می‌کند بی داد!


نمی‌داند،

زمینی را با خون آبیاری می‌کند،

گندم نخواهد داد!


- فریدون مشیری – 


#شعر #فریدون_مشیری






دوست



همه ذرات ِ جان پیوسته با دوست.

همه اندیشه‌ام، اندیشه‌ی اوست.

نمی‌بینم به غیر از دوست اینجا،

خدایا، این منم، یا اوست این جا؟


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری







درد



درون سینه آهی سرد دارم

رخی پژمرده، رنگی زرد دارم

ندانم، عاشقم، مستم، چه هستم؟

همی دانم دلی پر درد دارم. 


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری





چشمان سخن گو



از بس که غم تو قصه در گوشم کرد.

غم‌های زمانه را فراموشم کرد.


یک سینه سخن به درگهت آوردم

چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد.



- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری






چشم من روشن





آخر ای دوست، نخواهی پرسید

که دل از دوری رویت چه کشید؟

سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده‌های تو به دادش نرسید.


داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکید.


آن همه عهد فراموشت شد‌؟

چشم من روشن، روی تو سپید.


جان به لب آمده در ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید؟

آخر این عشق مرا خواهد کشت


عاقبت داغ مرا خواهی دید.


دل پر درد «فریدون» مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشید.


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری





چراغی در افق



به پیش روی من، تا چشم یاری می‌کند، دریاست.

چراغ ساحل آسودگی‌ها در افق پیداست.

در این ساحل که من افتاده‌ام خاموش

غمم دریا، دلم تنهاست،

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق‌هاست!

خروش موج با من می‌کند نجوا:

- که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...


*

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین بر کنم نیست

امید آن که جان خسته‌ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست.


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری





بدرود...




پشت خرمن‌های گندم، لای بازوهای بید

آفتاب زرد، کم کم رو نهفت.

بر سر گیسوی گندم‌زارها

بوسه‌ی بدرود تابستان شکفت.

از تو بود ای سرچشمه‌ی جوشان تابستان گرم

گر به هر سو، خوشه‌ها جوشید و خرمن‌ها رسید

از تو بود از گرمی آغوش تو

هر گلی خندید و هر برگی دمید...


*

این همه شهد و شکر از سینه‌ی پر شور توست

در دل ذرات هستی نور توست

مستی ما از طلایی خوشه‌ی انگور توست...


راستی را، بوسه‌ی تو، بوسه‌ی بدرود بود؟

بسته شد آغوش تابستان؟

خدایا، زود بود!


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری






سکوت




دلا شب‌ها نمی‌نالی به زاری

سر راحت به بالین می‌گذاری!

تو صاحب درد بودی ناله سر کن

خبر از درد بی‌دردی نداری.

بنال ای دل که رنجت شادمانی ست

بمیر ای دل که مرگت زندگانی است



مباد آن دم که چنگ نغمه سازت

ز دردی بر نیانگیزد نوایی

مباد آن دم که عود تار و پودت

نسوزد در هوای آشنایی

دلی خواهم که از او درد خیزد

بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد! 



به فریادی سکوت جانگزا را

به هم زن، در دل ِ شب، های و هو کن

و گر یارای فریادت نمانده ست

چو مینا گریه پنهان در گلو کن

صفای خاطر دل‌ها ز درد است

دل بی‌درد همچون گور سرد است!



- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری