طرز تهیه کیک عسل و زنجبیل
کیک عسل و زنجبیل مخصوص فصل پاییز است. زنجبیل تازه بو و طعم بسیار مطبوعی به خوراک و همین طور کیک می دهد.
مواد لازم برای کیک عسل و زنجبیل مخصوص فصل پاییز :
زنجبیل ۱ قاشق چایخوری
عسل ۳ قاشق غذاخوری
تخم مرغ ۳ عدد
کره ۱۵۰ گرم
شکر ۱ لیوان
شیر ۱/۵ لیوان
وانیل شکری ۱ بسته
بکینگ پودر ۱ قاشق غذاخوری سرخالی
آرد گندم ۲ لیوان
طرز تهیه کیک عسل و زنجبیل :
سعی کنید از زنجبیل تازه استفاده کنید. چون بو و طعم زنجبیل تازه بسیار بهتر است. زنجبیل تازه را رنده کرده در ظرف بزرگی همراه عسل ریخته خوب مخلوط کنید. تخم مرغ و کره ( همیشه نیم ساعت قبل از درست کردن شیرینی یا کیک کره و تخم مرغ را از یخچال خارج کنید تا به دمای محیط برسد) را افزوده به هم زدن ادامه دهید. شکر و وانیل را به مخلوط اضافه کرده با همزن آنقدر بزنید تا مواد کاملا یکدست شود. شیر را کم کم اضافه کنید. تا به خورد مواد برود.
آرد را به همراه بکینگ پودر دو الی سه بار از الک رد کنید تا کمی پوک شود. در چند مرحله به مواد اضافه کنید. (در تعریف اصلی آمده است که همه مواد را در یک مرحله با هم مخلوط کنید. وقتی همه مواد به یک باره مخلوط شود. کیک حالت خمیری و غیر منسجم پیدا می کند. که در تهیه کیک اشتباه بسیار بدی است. پس سعی کنید مرحله به مرحله انجام دهید.)
قالب مناسب انتخاب کرده اگر سلیکونی باشد احتیاجی به کاغذ روغنی ندارد. در غیر این صورت کاغذ روغنی انداخته دو سوم قالب را از مایه کیک پر کرده در فر از قبل گرم شده با درجه حرارت ۱۶۰ به مدت ۳۵ الی ۴۰ دقیقه قرار دهید تا روی آن کاملا طلایی شود.
کیک را ولرم سرو کنید.
نکته : جهت تزئین می توانید عسل را به روش بن ماری گرم کرده بوسیله برس روی کیک عسل مالیده خلال پسته و بادام پرک بپاشید.
منبع: بیتوته
مرد داستان فروش (19) - پایان
کاشی ها به پشت و در حالتی قرار گرفته اند که روی شان به طرف بالا است و به همین دلیل نمیتوانند همدیگر را ببینند. آن ها فقط با همدیگر سطح زمین را میپوشانند و نیازی هم ندارند که از همدیگر مراقبت کنند. در این لحظه و در این جا همه ی آن هافقط مراقب من هستند که همه شان را یکی پس از دیگری تماشا میکنم. اگر کاشی ِ شماره ی سیزده را به طور مورب به دو قسمت مساوی تقسیم کنم دو مثلث قائم الزاویه خواهم داشت که مسلماً متساوی الساقین هم هستند اما حتی به آن دست هم نزدم زیرا آدمینیستم که تجهیزات و دکوراسیون جایی را خراب کنم، البته مدت زیادی به این کاشی خیره شدم و شاید با نگاهم آن را له و لورده کرده بودم. دوباره روی سطح شش ضربدر شش تمرکز میکنم. با کاشی های سرامیک شش ضربدر شش میشود خیلی کارها کرد. مثلاً آدم میتواند برای هر کدام آن ها داستانی بنویسد، فکر میکنم کار ساده یی است. صندلی را کمیعقب تر بردم و حالا میتوانستم بر سطح چهل و نه کاشی تمرکز کنم. میتوانم در یک نگاه و بدون این که نگاهم را حرکت بدهم همه سطح آن را ببینم. فکر میکنم دارای استعداد ویژه یی در زیر نظر گرفتن کاشی های سرامیک هستم.
مرد داستان فروش (18)
از پاسگاه گذشتیم و در سکوت به شهر رسیدیم. جلوی پنجره ها و بالکن های کوچک رخت آویزان بود. تی شرت ها و سینه بند ها مانند پرچم هایی که نشان از زندگی ِ طبیعی داشتند در باد سرد میرقصید و در آن ها روزمرگی ِ محسور کننده یی میدیدم. بر عکس به آته به سرعت گام هایش میافزود آن طور که به سختی به پایش میرسیدم. وقتی به ساحل رسیدیم ایستاد. نمیدانستم کجا زندگی میکند اما در این جا راه ما از هم جدا میشد.
چشمانش نمناک شده بود، دستم را دور کمرش انداختم و گفتم: من که نمیفهمم. در حالی که دستم را کنار میزد گفت: نه، نمیفهمیو من هم نمیتوانم چیزی به تو بگویم. پرسیدم: یعنی دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید؟ گفت: نه و بعد اضافه کرد شاید یکی از ما دو نفر باید بمیرد. باز هم نمیفهمی؟ با سر جواب منفی دادم. از کوره در رفت. من که نمیدانستم در درون اش چه میگذرد گفتم: یعنی هرگز نه. او که در این میان فکر کرده بود گفت: شاید یک بار دیگر همدیگر را ببینیم احتمالاً فردا اما واقعاً برای آخرین بار. لحن سردش مرا ترساند. گفتم: باشد، آیا میل داری در هتل با هم ناهار بخوریم؟ با تلخی سرش را به علامت نفی تکان داد، تلخ تلخ و بعد گفت: ما فقط پیاده روی میکنیم. ای وای؟ میتوانیم از راه کوهستان به راوِلو برویم. من راوِلو را میشناختم، واگنر در ویلایی بالای کوه قطعه ی پارسیفال اش را ساخته بود. پارسیفال آخرین اثر واگنر بود و او آن را مدت کوتاهی پیش از مرگش ساخت. سعی کردم دیگر سئوال نکنم تا ناراحت نشود، خود من هم مثل او دیگر توانم را از دست داده بودم روز خاکسپاری ِ مادرم نتوانسته بودم حرفی بزنم و این برایم رسوایی ِ بزرگی بود و از آن به بعد در لابیرنتی زندگی میکردم که در آن زندانی شده بودم یعنی در لابیرنت خودم، در زندان خودم. خودم خودم را درون لابیرنت برده بودم، لابیرنتی خود ساخته، اما حالا دیگر نمیدانستم که چگونه خودم را از درون آن آزاد کنم. به به آته گفتم: همیشه زندگی ِ خالی و نکبت باری داشته ام و تو تنها کسی هستی که واقعاً برایم اهمیت داری، تنها کسی که دوست اش دارم.
مرد داستان فروش (17)
اما این چک ها هم نتوانست از شدت کدورت کارستن از پدرش بکاهد. کارستن هنگام ازدواج نام خانوادگی ِ کریستینه را گرفت، هر چه باشد با گرمیو از ته دل از طرف خانواده ی کریستینه پذیرفته شده بود. کارستن کریستینه اش را عاشقانه دوست داشت و از آغاز آشنایی شان کریستینه خلاء بی کسی اش را پُر کرده بود. اما این سرنوشت بود که مقاومت کسانی را که از خود دفاع میکردند در هم میشکست و آن ها را مطیع و رام خود میکرد. کارستن پشت گردنش خال زشتی داشت که تازگی ها شروع به خون ریزی کرده بود، وقتی کریستینه متوجه این نکته شد او را واداشت کرد که برای کنترل نزد دکتر برود. دکتر پوست خال او را در آورد و آن را برای آزمایش به آزمایشگاه بیمارستان آرهوس فرستاد و فاجعه از آن جا آغاز شد که جواب آزمایش هرگز به دست آن ها نرسید. پس از گذشت هفته ها و ماه ها آن دو موضوع آزمایش را فراموش کردند، اما در فصل بهار کارستن بیمار شد و پزشکان بیماری اش را سرطان تشخیص دادند، سرطانی که در همه جای بدن اش پخش شده بود. آغاز این سرطان در نسجی بود که چند ماه پیش برای آزمایش به بیمارستان فرستاده شده بود.
مرد داستان فروش (16)
غیر از جری هیچ کس دیگری نمیتوانست یک متری را ببیند، نه در آپارتمان کوچک شان که او هنوز هم در آن جا زندگی میکرد و نه در خیابان های پراگ و جری هنوز هم از این موضوع در شگفت بود.
وقتی جری بزرگ شده بود یک روزی با عشق بزرگ زندگی اش آشنا شد که نامش یارکا بود و از آن جایی که جری میخواست در زندگی همه چیزش را با او قسمت کند، دوبار سعی کرد یک متری را که در اتاق ظاهر شده بود به او نشان بدهد، عشق او دست ِ کم میتوانست نگاه گذاریی هم که شده به این موجود جادویی بیندازد، اما یارکا فکر میکرد که جری عقل اش را از دست داده و هر روز بیشتر و بیشتر از او فاصله میگرفت تا این که بالاخره روزی او را ترک کرد و با مهندس جوانی دوست شد. جری در خیال اش با او خیلی بیشتر زندگی کرده بود تا با بقیه ی مردم در دنیای واقعی.
مرد داستان فروش (15)
دوباره خیال پردازی کردم، اما این جا هم دیگر چیزی نیست که توجه ام را به خود جلب کند. وقتی نوشتن داستان گونه یی از زندگی ِ خودم را آغاز کردم، این داستان با خروج فرار آسای من از بولونیا ناتمام مانده بود. آن روز ساعت ها جلوی پنجره نشسته و به موج های دریا خیره شده بودم که در آن پایین مثل شلاق به موج شکن میخورد؛ روز جمعه بود، جمعه ی مقدس قبل از عید پاک و یک روز قبل از اولین دیدار من با به آته. تا آن روز حتی یک بار هم برای دیدن راهپیمایی ِ مذهبی نرفته بودم که به یاد رنج کشیدن مسیح برپا شده بود. تصمیم گرفته بودم داستان را از هتل برای لویجی مایلن بفرستم، او به درد این کار میخورد و میتوانست برای اطمینان یک رونوشت هم از آن بگیرد و در جای امن نگهدارد. در ضمن او میتوانست نوشته ی مرا به دوستش نشان بدهد همان که در روزنامه ی کوریر دّلا سِرا کار میکرد. تا او بنابر تشخیص خودش از داستان استفاده کند.
مرد داستان فروش (14)
او گفت: در این مورد بدیهی است که این کارخانه ی خیالی بتواندد بدون مانع برای سال های زیادی به کارش ادامه بدهد اما بیا فرض کنیم که زمانی نویسنده ها عصبی شوند. آن ها در این مدت به این که موادشان از طرف دیگری تهیه شود وابستگی پیدا کرد هاند و اینک از کنترل دوپینگ به وحشت افتاده اند چون احتمال این هست که سرهم بندی کردن هاشان هر لحظه رو بشود، آن ها دیگر به عنکبوت اعتماد ندارند برای این که میترسند او روزی شهرت و اعتباری را که کتاب ها برای شان آورده از آن ها بگیرد. بیا فرض کنیم که آن ها به قدری ترسیده اند که شروع به حرف زدن با یکدیگر میکنند. دوباره خوب دور و برم را نگاه کردم و پرسیدم: آیا کسی صدای مرا میشنود؟ کنترل کردن اطرافم کار احمقانه یی بود. زیر لب گفتم: آیا نباید این موضوع برای عنکبوت بی تفاوت باشد؟ او کار ممنوعه یی نکرده و به نظرم رفتارش هم هرگز قابل سرزنش نیست چرا که به یقین با هر کدام از نویسنده ها به روشنی به تفاهم رسیده. سرسختانه گفت: تو ایتالیایی نیستی و خیلی هم خوش باوری، اما فرض کنیم که این نویسنده ها به عنکبوت بدهکار هستند. آن هم پول خیلی زیاد.
تصور او برای زود باور پنداشتن من برایم وحشتناک بود، همیشه عذاب میکشیدم از این که با کسی بنشینم که خودش را از من باهوش تر و زرنگ تر بداند، از این که کسی مرا با عنکبوت در یک ردیف قرار بدهد کمتر از تصور این که کسی دست مرا بخواند میترسیدم و تحمل اش را نداشتم.
Detective Conan – EP1074
[神楽坂 まひろ] 名侦探柯南 / Detective Conan - 1074 (B-Global 1920x1080 HEVC AAC MKV)
[SubsPlease] Detective Conan - 1074 (480p)
[SubsPlease] Detective Conan - 1074 (1080p)
[SubsPlease] Detective Conan - 1074 (720p)
[神楽坂 まひろ] 名侦探柯南 / Detective Conan - 1074 (CR 1920x1080 AVC AAC MKV)
[Erai-raws] Detective Conan - 1074 [1080p] [ENG]
[Erai-raws] Detective Conan - 1074 [720p] [ENG]
[Erai-raws] Detective Conan - 1074 [480p] [ENG]
Detective Conan - 1074 (720p HEVC x265)
[ASW] Detective Conan - 1074 [1080p HEVC x265 10Bit][AAC]
[YakuboEncodes] Detective Conan - 1074 [1080p][10bit][x265 HEVC]
مرد داستان فروش (13)
در یک بنگاه انتشاراتی ِ بزرگ کاری با قرارداد رسمییک ساله برای ویراستاری ِ آثار ادبی ِ ترجمه شده پیدا کرده بودم. من یکی از بی شمار افرادی بودم که برای گرفتن این کار مراجعه کردم و به محض این که در مصاحبه علاقه ام به این کار را نشان دادم مرا پذیرفتند و حتی دیگر نیازی هم به درخواست کتبی نبود. آن ها میدانستند که چه کسی هستم. همه پیتر را میشناختند. من عالیجناب خاکستری در صحنه ی تئاتر بودم. این کاری غیر عادی بود که کسی مثل من خواهان شغلی در یک مؤسسه ی انتشاراتی باشد و بیشتر به این دلیل مضحک به نظر میرسید که به جز یک دیپلم با نمره های درخشان مدرک دیگری نداشتم که بتوانم ارائه بدهم. ما مهم نبود، آدم خود آموخته یی بودم و از این که مدرک دانشگاهی نداشتم شرمگین نبودم. دوره ی دانشگاه را به صورت جهشی به پایان رساندم. خوب آدم هایی هستند که پیش خودشان چیزهای بیشتری یاد میگیرند تا از دیگران.
صاحب مؤسسه ی انتشارات میبایست از من قدردانی میکرد که با او کار میکنم زیرا این واضح بود که به خوبی از عهده ی کارم بر میآمدم. فقط این را میدانستم که زیر چتر انتشاراتی خواهم توانست در خارج ارتباط های با ارزشی پدید بیاورم که این آشنایی ها برای وسعت بخشیدن به کار نوشته های کمکی ام ارزش زیادی داشت.
مرد داستان فروش (12)
وقتی درباره ی حق امتیاز مذاکره میکردم، ضبط صوت کوچکی هم توی جیب کُتم داشتم که به نظرم با این کار به مشتری ها هم خدمت میکردم. ارزش قرارداد زبانی هم به اندازه ی قراردادهای نوشته شده بود تنها مشکل قرارداد های زبانی این بود که هر دو طرف میبایست از حافظه ی خوبی بر خوردار باشند و به همین دلیل دستگاه ضبط صوت ارزش فوق العاده ای پیدا میکرد که این نکته را در چندین موقعیت قاطعانه یاد آوری کرده بودم. در چندین مورد باید بعضی از مشتری هایم را قانع میکرد که به من بدهکار هستند و این موضوع را با کمک دستگاه ضبطی که سال ها پیش به تلفن ام وصل کرده بودم به ثبوت میرساندم. مرد مرتبی بودم و به نظر بعضی ها یک مرد وسواسی.
یک بار یکی از افراد سرخورده که در این جا او را روبرت مینامیم برای دیدنم به منزل ام آمد. او ده سال از من بزرگ تر بود و به رغم پشت سر گذاشتن زندگی ِ پُر دردسر و سخت، آن طوری هم که آرزو داشت در کار نویسندگی پیشرفتی نکرده بود. گذشته از این ها او در سن خیلی کم صاحب پسری شده بود که از بدو تولدش مشکل مغزی داشت و این امر تأثیر بدی بر روابط او با زنش وِنشه گذاشت. وِنشه با یک نویسنده دیگر آشنا شده بود اما او و شوهرش هنوز هم البته به خاطر پسر علیل شان با هم زندگی میکردند و زندگی ِ آن ها بادنماهای قدیمیرا به یاد انسان میآورد. یعنی به این شکل که وقتی مرد بیرون بود زن در خانه و یا زن بیرون و مرد در خانه بود. این را نمیدانستم که آیا روبرت از رابطه ی زنش با یوهانس چیزی میداند یا نه، خود من که همه چیز را میدانستم. در آن زمان صحنه ی ادبی بسیار باز و شفاف بود.
مرد داستان فروش (11)
اگر از کارکردن با چنین گروهی لذت میبردم فقط به این علت نبود که آن ها از چیزی که از من میگرفتند به بهترین نحو استفاده میکردند بلکه موضوع این بود که آن ها عجله به خرج نمیدادند و چیزی را که باید رویش کار میکردند به هدر نمیدادند. البته شاید آن ها نویسندگان بزرگی نبودند اما هنرمندان لایق و نویسنده های هنرمندی بودند که نوشته ی کمکی ام کاملاً مناسب این گروه بود. صحبت بر سر هم زیستی ِ واقعی است و دلم میخواهد دوباره تأکید کنم که این نویسندگان از چنان شایستگی ِ بالایی برخوردار بودند که خود من چنین شایستگی یی نداشتم. آن ها با فراغ خاطر لازم مدت دو یا سه و یا حتی چهار سال روی یک رمان کار میکردند و این کار را با علاقه ی زیاد و حتی لذت انجام میدادند و با خوش سلیقه گی ِ هر چه تمام تر کارشان را به پایان میرساندند زیرا عاشق بازی با واژه ها بودند. قهرمان های رمان را به تفصیل و با تمام جزییات به نمایش میگذاشتند و مدت زیادی را صرف شخصیت پدید آورده شان میکردند.
من به ویژه از این جهت توجه خاصی داشتم، اما با همه ی این احوال به نظرم زبان، زبانی تزیین شده و ساختگی و یا تصنعی میآمد البته اگر نخواهم بگویم از خود در آورده. تحمیل این سبک برایم کافی بود تا با تمرکز بیشتری به کار بپردازم. حتی دیگر آن ها را نمیساختم و درست نمیکردم بلکه آن ها مانند یک دسته پرنده ی آزاد که آغوشم را با شور و شوق و هیجان برای شان باز کرده باشم، به سویم میآمدند.
Solo Leveling - Chapter 183 ~ 184 [Side Story]
Black Clover - Chapter 350
Akatsuki No Yona - Chapter 236
Dungeon Reset - Chapter 139 ~ 146
Eleceed - Chapter 232
One Piece - Chapter 1074
Tales of Demons and Gods - Chapter 416.5 ~ 417
Mo Dao Zu Shi - Chapter 227 ~ 228
A Returner's Magic Should Be Special - Chapter 215 ~ 216
Second Life Ranker - Chapter 142 ~ 144
Kuroshitsuji - Chapter 192 ~ 194
19Days - Chapter 235 ~ 236
The Wolf That Picked Something Up - Chapter 76 ~ 79
Black Lotus - Chapter 74 ~ 75
Ni jiu - Chapter 52 ~ 54
Fudanshi Shokan - Chapter 102 ~ 104
Continued Love - Chapter 27
Mr. Beta - Chapter 19 ~ 20
Behind The Desk - Chapter 00 ~ 16
Semantic Error - Chapter 64
Mr. Snail - Chapter 96
Legs Which Cannot Walk - Chapter 24 ~ 55
Deliverance of the Counterattack - Chapter 271 ~ 276
Vargoth's Magical Toys - Chapter 22
Bad Friend - Chapter 01 ~ 17
Through the Rumors - Chapter 12 ~ 20
Passion - Chapter 69
Turn Off the Camera - Chapter 30 ~ 30.5
A Night to Remember - Chapter 41
Bad Position - Chapter 01 ~ 17
Cairo - Chapter 62 ~ 70
Devil Wants to Hug - Chapter 52
Crush and Burn - Chapter 23 ~ 29
Aporia - Chapter 30
Dream Like Lie - Chapter 32 ~ 34
Love History Caused By Willful Negligence - Chapter 49 ~ 50
Night by the Sea (Low Tide in Twilight) - Chapter 01 ~ 20
Mad Dog - Chapter 37
Ni jiu - Chapter 55 ~ 58
Love Jinx - Chapter 64
Nightmare Building - Chapter 01 ~ 29
My Master - Chapter 01 ~ 16
Salad Days - Chapter 124 ~ 126
Please Sleep With Me - Chapter 53
The Priest's Chart - Chapter 74 ~ 75
Smile Kudasai - Chapter 01 ~ 04
Angel Love - Chapter 56
Boss Bitch Baby - Chapter 24
Ghost Child - v02 Chapter 15 ~ 16
Mismatched - Chapter 46
Sura's Lover - Chapter 31 ~ 32
The Third Perspective - Chapter 24
What's With These Strange Dream?! - Chapter 19 ~ 20
PayBack - Chapter 50
Let's Have a Baby Dragon - Chapter 79 ~ 79.1
Master Of Master - Chapter 18
One Sided Love - Chapter 59 ~ 61
Salt Friend - Chapter 53 ~ 60
Miss You - Chapter 20 ~ 22
The Titan's Bride - Chapter 68 ~ 72
Wind Blowing Tonight - Chapter 23 ~ 25
Insecret - Chapter 18 ~ 21
Max Mojave's Case - Chapter 50 ~ 51
Hua Hua You Longi - Chapter 01 ~ 05.2 (دور تکرار)
Exotic Love - Chapter 51 ~ 55 (Side Story 06 ~ 10) [END]
Hakidame No Tsuru Wa Yogosa Retai - Chapter 01 ~ 18 [END]
Houkago no Call Love - Chapter 01 ~ 04 [END]
Hitomebore Shita Hito ga Do M Datta Mono de - Chapter 01 ~ 05 [END]
مرد داستان فروش (10)
کم پیش نمیآمد که طبق روش فکری ِ نویسنده ی مشخصی برایش سوژه یی طرح ریزی کنم. چنین سوژه های تطبیقی را به قیمت گزاف به نویسنده ی جوانی میفروختم که با او در کلوپ 7 آشنا شده بودم. او به کمک یادداشت هایی که از من خریده بود، شهرت کسب کرده و مانند خیلی های دیگر تحت تأثیر اقدام های هیپی گری و موزیک بیتل ها و عرفان اتریشی قرار داشت و گذشته از این ها ماتریالیست هم بود.
برایم جذاب بود که او خودش را آدم بسیار با مطالعه یی در زمینه ی فلسفه ی ماده گرایی میدانست و میخواست با دموکریتوس، اپیکور، لاکرتس تاهابس، لامِتری، هُلباخ و پوشنر حضورش را ثابت کند. او با من درد دل کرد و گفت چیزی ندارد که بتواند درباره اش بنویسد اما از این مدت انتظار استفاده کرده و دنبال امکانی گشته بود که بتواند پلی بین جهان بینی ِ ماتریالستی و معنوی بزند و آن را بررسی کند. سوژه یی که برایش تنظیم کرده بودم دقیقاً دور محور همین پرسش ها میچرخید و عنوان کار را به او دادم «پایداری ِ روان» که خلاصه ی آن به این شرح بود:
مذهبی ها هم درست به اندازه ی ماده گراها و همین طور پیروان ثنویت مذهبی های افراطی حق داشتند که از لذت نوشیدن یک لیوان مشروب برخوردار شوند.
مرد داستان فروش (9)
کم کم برای یوهانس روشن شد که میتواند با این بیست نوشته ی کوتاه هر چه زودتر پله های ترقی را طی کند و در تئاتر ملی پیش روی مردم بایستد. اما قبل از آن باید مسایل زیادی حل میشد و قبل از هر چیز موضوع مالی را پیش کشیدم و گفتم: در وضع ِ مالی بسیار بدی هستم و به این دلیل آماده ام که نوشته هایم را از قرار هر برگ پنجاه کُرون بفروشم. اما اگر همه را با هم برداری میتواند هشتصد کُرون بپردازی. اول به نظرم رسید که خیلی زیاده روی کرده ام زیرا در آن زمان هشتصد کُرون برای نویسنده ها هم درست مثل دانشجویان پول زیادی بود. اما این طور به نظر میرسید که یوهانس خیال عقب نشینی ندارد. آن نوشته ها بیست متن غیر معمولی و مختصر و مفیدی بود که تمام قبل از ظهرم را صرف آفرینش و نوشتن شان کرده بودم. به یوهانس گفتم: که اگر بخواهد میتواند هر کدام را که خوشش میآید بردارد و آن را دانه یی حساب کند اما حیف است آن ها را از هم جدا کرد. هنگام نوشتن یوهانس را در نظر گرفته بودم و تصور وحشتناکی بود که حق انتشار متن ام را بیشتر از یک نفر داشته باشد.
یوهانس گفت: خیلی خوب همه را بر میدارم.
گفتم: هر چند حرف زدن درباره ی پول برایم خجالت آور است اما از طرف دیگر هم ما در یک جامعه ی سرمایه داری زندگی میکنیم که در آن فراورده های فکری هم کالا به شمار میآید.
مرد داستان فروش (8)
وقتی داستان به اینجا رسید، وانمود کردم که گریه میکنم و دختر کوچولو هم سرش را بالا گرفته بود و مرا نگاه میکرد. به نظر میرسید قسمت آخر داستان را فهمیده باشد. شاید هم چون خودش چند لحظه ی پیش در آب بازی میکرد. به همین دلیل خیلی سریع اضافه کردم پانینا مادنیا در دریا غرق نشده بود بلکه هنگامیکه بزرگ تر ها کنار آتش نشسته بودند و کباب گراز میخوردند و شراب مینوشیدند، او هم از یک راه اسرار آمیز برای سفری اکتشافی به وسط جنگل رفت. پس از مدتی به قدری پاهایش خسته شد که میان درخت های سر به فلک کشیده ی جنگل رو علف ها نشست و به صدای قار قار کلاغ ها و فریاد جغد ها گوش میکرد که در این حال به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد، به نظرش رسید که فقط چند لحظه خوابیده اما در واقعیت او تمام شب و نیمیاز روز بعد را خوابید بود زیرا در آن لحظه خورشید در وسط آسمان قرار داشت. پانینا مادنیا از راهی که آمده بود برگشت تا محل آتش را پیدا کند اما نشانی از آتش ندید و حتی یک ماشین سیرک هم آن جا نبود. وقتی شب شد، او کور سویی از روشنایی و یک خانه ی قرمز را دید که بالای آن پرچم سوئد آویزان بود. جلوی خانه ی قرمز یک کاروان صورتی رنگ ایستاده بود که توجه پانینا مادنیا را به خودش جلب کرد زیرا این کاروان شباهت زیادی به کاروان های سیرک داشت. او فقط سه سال داشت با این حال به طرف کاروان رفت و دَر زد. وقتی کسی در را باز نکرد، از پله های سنگی خانه ی قرمز بالا رفت و در ِ خانه را زد. پس از چند لحظه در باز شد و خانم پیری بیرون آمد. پانینا مادنیا نترسید. شاید برای این که او دختر سیرک بود. نگاهی به خانم غریبه کرد و گفت: پدرش را گم کرده. البته او این حرف را به زبانی گفت که پیرزن آن را نمیفهمید. زیرا پادنینا مادنیا اهل کشوری بود که خانم پیر هرگز آن جا را نمیشناخت. پانینا مادنیا تقریباً دو روز چیزی نخورده بود و برای نشان دادن گرسنگی اش دست هایش را به طرف دهانش برد. خانم پیر خانه ی قرمز که متوجه شد او در جنگل گم شده و گرسنه است دخترک را به درون خانه برد و برایش کتلت و ماهی و نان و آب میوه آورد. پانینا مادنیا به قدری گرسنه بود که تمام غذاها را خورد. شب خانم پیر برای او تخت خوابی آماده کرد و از آن جا که نمیتوانستند با هم حرف بزنند برایش به زبان سوئدی لالایی خواند تا دخترک خوابش برد. خانم پیر چون نام دخترک را نمیدانست او را طلایی صدا میزد.
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار … هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
#شعر #سید_علی_صالحی
+ دانلود فایل صوتی با صدای خسرو شکیبایی
مرد داستان فروش (7)
لرد و هرسوگ کاملاً روی بازی تمرکز کرده بودند. بازی به کندی به مرحله ی تصمیم گیری و جابجایی ِ مهره ها پیش میرفت. باغ پُر بود از مهمان های شاد و با نشاطی که دیگر روی صفحه ی شطرنج به وجودشان نیازی نبود. همه دور ماری آن حلقه زده بودند حتی مهره هایی هم که تا آن روز هرگز او را ندیده و نمیشناختند اکنون با شیفتگی و ستایش مشتاقانه دور او میگشتند.
ماری آن برای نخستین بار در زندگی این احساس را داشت که کاملاً خودش باشد و عشق بی حد و مرزش را به همه ارزانی دارد. با وجود بیگانگی با واژه ی بدخواهی، نگاه های عصبی و کینه توزانه ی آیان را میدید که هنوز روی صفحه ی شطرنج ایستاده و میخواست توسط هِرسوگ فون آرگل، لرد هامیلتون را مات کند. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود. ماری آن میترسید که آیان بعداً او را در خانه تنبیه کند اما در آن لحظه نمیخواست به این موضوع بیندیشد. او به خیانت و بی وفایی ِ آیان در این سال ها فکر میکرد و اعتقاد داشت که در این دنیا عدالت نسبی وجود دارد. در هر حال امشب، شب او بود.
Detective Conan – EP1073
[神楽坂 まひろ] 名侦探柯南 / Detective Conan - 1073 (B-Global 1920x1080 HEVC AAC MKV)
[SubsPlease] Detective Conan - 1073 (480p)
[SubsPlease] Detective Conan - 1073 (1080p)
[SubsPlease] Detective Conan - 1073 (720p)
[神楽坂 まひろ] 名侦探柯南 / Detective Conan - 1073 (CR 1920x1080 AVC AAC MKV)
[Erai-raws] Detective Conan - 1073 [1080p] [ENG]
[Erai-raws] Detective Conan - 1073 [720p] [ENG]
[Erai-raws] Detective Conan - 1073 [480p] [ENG]
[YakuboEncodes] Detective Conan - 1073 [1080p][10bit][x265 HEVC]