جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

کودک خودپسند


 

 

کودک خودپسند

 

ندانستی ای کودک خودپسند

که مردان ز خدمت به جایی رسند

 

ـ سعدی ـ

 

 

 

ابلیس

 

 

ابلیس

 

دلیری سیه نامه‌ای سخت دل

ز ناپاکی ابلیس در وی خجل

 

 

ـ سعدی ـ

 

 

بهشت

 

 

 

بهشت

 

عفو کردم از وی عمل‌های زشت

به انعام خویش آرَمش در بهشت

 

ـ سعدی ـ

 

 

این جا نبودن

 

 

 

 

« این جا نبودن »

 

 

باور نمی کنم،

 

هرگز باور نمی کنم که سال های سال

 

همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.

 

یک کاری خواهد شد.

 

زیستن مشکل شده است

 

و لحظات چنان به سختی و سنگینی

 

بر من گام می نهند و دیر می گذرند

 

که احساس می کنم، خفه می شوم.

 

هیچ نمی دانم چرا؟

 

اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است

 

و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.

 

احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،

 

در خودم بیارامم.

 

از « بودنِ »  خویش بزرگ تر شده ام

 

و این جامه بر من تنگی می کند.

 

این کفش تنگ و بی تابی فرار!

 

عشق آن سفر بزرگ!‌...

 

اوه، چه می کشم!

 

چه خیال انگیز و جان بخش است « این جا نبودن »!

 

 

« دکتر علی شریعتی »

 



چرا؟

 

 


« چرا؟ »

 

چرا تو ای شکسته دل! خدا خدا نمی کنی؟

خدای چاره ساز را، چرا صدا نمی کنی؟

 

به هر لب دعای تو، فرشته بوسه می زند

برای درد بی امان، چرا دعا نمی کنی؟

 

ز پرنیان بسترت، شبی جدا نبوده ای

پرند خواب را، ز خود، چرا جدا نمی کنی؟

 

به قطره قطره اشک تو، خدا نظاره می کند

به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی؟

 

سحر ز باغ ناله ها، گل مراد می دمد

به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی؟

 

دل تو مانده در قفس، جدا ز آشیان خود

پرنده ی اسیر را، چرا رها نمی کنی؟

 

ز اشک نقره فام خود، به کیمیای نیمه شب

« مس ِ» سیاه ِ قلب را چرا «طلا» نمی کنی؟

 

به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای

که روی عجز و بندگی به کبریا نمی کنی.

 

ـ مهدی سهلی ـ

 

 

نور و شعله

 


 

 

نور و شعله

 

من مانده‌ام ز پا

ولی آن دورها هنوز

نوری‌ ست

شعله‌ای ست

خورشید روشنی ست

که، می‌خوانَدَم مدام

این جا درون سینه‌ی من زخم کهنه‌ای ست

که می‌کاهدم مدام

 

ـ حمید مصدق ـ

 

 

 

 

داستان سیاوش - بخش 22


داستان سیاوش - بخش 22


چو آگاهی آمد به آزادگان


بر پیر گودرز کشوادگان


که طوس و فریبرز گشتند باز


نیارست رفتن بر دژ فراز


بیاراست پیلان و برخاست غو


بیامد سپاه جهاندار نو


یکی تخت زرین زبرجدنگار


نهاد از بر پیل و بستند بار


به گرد اندرش با درفش بنفش


به پا اندرون کرده زرینه کفش


جهانجوی بر تخت زرین نشست


به سر برش تاجی و گرزی به دست


دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر


به زر اندرون نقش کرده گهر


همی رفت لشکر گروها گروه


که از سم اسپان زمین شد چو کوه


چو نزدیک دژ شد همی برنشست


بپوشید درع و میان را ببست


نویسنده‌ای خواست بر پشت زین


یکی نامه فرمود با آفرین


ز عنبر نوشتند بر پهلوی


چنان چون بود نامهٔ خسروی


که این نامه از بندهٔ کردگار


جهانجوی کیخسرو نامدار


که از بند آهرمن بد بجست


به یزدان زد از هر بدی پاک دست


که اویست جاوید برتر خدای


خداوند نیکی ده و رهنمای


خداوند بهرام و کیوان و هور


خداوند فر و خداوند زور


مرا داد اورند و فر کیان


تن پیل و چنگال شیر ژیان


جهانی سراسر به شاهی مراست


در گاو تا برج ماهی مراست


گر این دژ بر و بوم آهرمنست


جهان آفرین را به دل دشمنست


به فر و به فرمان یزدان پاک


سراسر به گرز اندر آرم به خاک


و گر جاودان راست این دستگاه


مرا خود به جادو نباید سپاه


چو خم دوال کمند آورم


سر جاودان را به بند آورم


وگر خود خجسته سروش اندرست


به فرمان یزدان یکی لشکرست


همان من نه از دست آهرمنم


که از فر و برزست جان و تنم


به فرمان یزدان کند این تهی


که اینست پیمان شاهنشهی


یکی نیزه بگرفت خسرو به دست


همان نامه را بر سر نیزه بست


بسان درفشی برآورد راست


به گیتی به جز فر یزدان نخواست


بفرمود تا گیو با نیزه تفت


به نزدیک آن بر شده باره رفت


بدو گفت کاین نامهٔ پندمند


ببر سوی دیوار حصن بلند


بنه نامه و نام یزدان بخوان


بگردان عنان تیز و لختی ممان


بشد گیو نیزه گرفته به دست


پر از آفرین جان یزدان پرست


چو نامه به دیوار دژ برنهاد


به نام جهانجوی خسرو نژاد


ز دادار نیکی دهش یاد کرد


پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد


شد آن نامهٔ نامور ناپدید


خروش آمد و خاک دژ بردمید


همانگه به فرمان یزدان پاک


ازان بارهٔ دژ برآمد تراک


تو گفتی که رعدست وقت بهار


خروش آمد از دشت و ز کوهسار


جهان گشت چون روی زنگی سیاه


چه از باره دژ چه گرد سپاه


تو گفتی برآمد یکی تیره ابر


هوا شد به کردار کام هژبر


برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه


چنین گفت با پهلوان سپاه


که بر دژ یکی تیر باران کنید


هوا را چو ابر بهاران کنید


برآمد یکی میغ بارش تگرگ


تگرگی که بردارد از ابر مرگ


ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک


بسی زهره کفته فتاده به خاک


ازان پس یکی روشنی بردمید


شد آن تیرگی سر به سر ناپدید


جهان شد به کردار تابنده ماه


به نام جهاندار پیروز شاه


برآمد یکی باد با آفرین


هوا گشت خندان و روی زمین


برفتند دیوان به فرمان شاه


در دژ پدید آمد از جایگاه


به دژ در شد آن شاه آزادگان


ابا پیر گودرز کشوادگان


یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ


پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ


بدانجای کان روشنی بردمید


سر بارهٔ دژ بشد ناپدید


بفرمود خسرو بدان جایگاه


یکی گنبدی تا به ابر سیاه


درازی و پهنای او ده کمند


به گرد اندرش طاقهای بلند


ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ


برآورد و بنهاد آذرگشسپ


نشستند گرد اندرش موبدان


ستاره‌شناسان و هم بخردان


دران شارستان کرد چندان درنگ


که آتشکده گشت با بوی و رنگ


چو یک سال بگذشت لشکر براند


بنه بر نهاد و سپه برنشاند


چو آگاهی آمد به ایران ز شاه


ازان ایزدی فر و آن دستگاه


جهانی فرو ماند اندر شگفت


که کیخسرو آن فر و بالا گرفت


همه مهتران یک به یک با نثار


برفتند شادان بر شهریار


فریبرز پیش آمدش با گروه


از ایران سپاهی بکردار کوه


چو دیدش فرود آمد از تخت زر


ببوسید روی برادر پدر


نشاندش بر تخت زر شهریار


که بود از در یاره و گوشوار


همان طوس با کاویانی درفش


همی رفت با کوس و زرینه کفش


بیاورد و پیش جهاندار برد


زمین را ببوسید و او را سپرد


بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش


به نیک اختری کاویانی درفش


ز لشکر ببین تا سزاوار کیست


یکی پهلوان از در کار کیست


ز گفتارها پوزش آورد پیش


بپیچید زان بیهده رای خویش


جهاندار پیروز بنواختش


بخندید و بر تخت بنشاختش


بدو گفت کین کاویانی درفش


هم آن پهلوانی و زرینه کفش


نبینم سزای کسی در سپاه


ترا زیبد این کار و این دستگاه


ترا پوزش اکنون نیاید به کار


نه بیگانه‌ای خواستی شهریار


چو پیروز برگشت شیر از نبرد


دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد


سوی پهلو پارس بنهاد روی


جوان بود و بیدار و دیهیم جوی


چو زو آگهی یافت کاووس کی


که آمد ز ره پور فرخنده پی


پذیره شدش با رخی ارغوان


ز شادی دل پیر گشته جوان


چو از دود خسرو نیا را بدید


بخندید و شادان دلش بردمید


پیاده شد و برد پیشش نماز


به دیدار او بد نیا را نیاز


بخندید و او را به بر در گرفت


نیایش سزاوار او برگرفت


وزانجا سوی کاخ رفتند باز


به تخت جهاندار دیهیم ساز


چو کاووس بر تخت زرین نشست


گرفت آن زمان دست خسرو به دست


بیاورد و بنشاند بر جای خویش


ز گنجور تاج کیان خواست پیش


ببوسید و بنهاد بر سرش تاج


به کرسی شد از نامور تخت عاج


ز گنجش زبرجد نثار آورید


بسی گوهر شاهوار آورید


بسی آفرین بر سیاوش بخواند


که خسرو به چهره جز او را نماند


ز پهلو برفتند آزادگان


سپهبد سران و گرانمایگان


به شاهی برو آفرین خواندند


همه زر و گوهر برافشاندند


جهان را چنین است ساز و نهاد


ز یک دست بستد به دیگر بداد


بدردیم ازین رفتن اندر فریب


زمانی فراز و زمانی نشیب


اگر دل توان داشتن شادمان


به شادی چرا نگذرانی زمان


به خوشی بناز و به خوبی ببخش


مکن روز را بر دل خویش رخش


ترا داد و فرزند را هم دهد


درختی که از بیخ تو برجهد


نبینی که گنجش پر از خواستست


جهانی به خوبی بیاراستست


کمی نیست در بخشش دادگر


فزونی بخوردست انده مخور


#شعر #فردوسی #شاهنامه


منبع: گنجور





مرگ نور

 


 

 

مرگ نور

 

من مرگ نور را

باور نمی‌کنم

و مرگ عشق‌های قدیمی را

مرگ گل همیشه بهاری که می‌شکفت

در قلب‌های مُلتهب ما

 

ـ حمید مصدق ـ

 

 

 

 

تمنای محال

 


 

 

تمنای محال

 

در دلم آرزوی آمدنت می‌میرد

رفته‌ای اینک، اما آیا

باز می‌گردی؟

چه تمنای محال

خنده‌ام می‌گیرد!

 

ـ حمید مصدق ـ

 

 



مرغ آبی

 

 

 

مرغ آبی

 

آه سرگشتگی‌ام در پی آن گوهر مقصود

چراست!

در پی گمشده‌ی خود به کجا بشتابم؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

 

ـ حمید مصدق ـ

 

 

لبخند

 

 

 

لبخند

 

در میان من و تو فاصله‌هاست

گاه می‌اندیشم،

ـ می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

 

ـ حمید مصدق ـ

 

 

همیشه فاصله ای هست

 

 


 

همیشه فاصله ای هست

 

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی که

- غرق ابهامند.

- نه،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق تنهاست.

 

«سهراب سپهری»

 

 

 

 

دوستت دارم

 

 

 

 

« دوستت دارم »

 

همیشه می پنداشتم

که عشقی همانند عشق ما را

تنها در رویاها می توان یافت

در گذشته

نمی خواستم هیچ کس کاملا ً مرا بشناسد

حالا

می بینم به تو چیزهایی را از خود می گویم

که مدت ها بدان ها فکر نکرده ام

چرا که می خواهم

همه چیز را درباره ی من بدانی

...

در گذشته

شیوه ی رفتار با مردم برایم بی ارزش بود

حالا

می بینیم که نسبت به همه

احساس تازه ای یافته ام

چرا که تو

لطیف ترین احساسات مرا بر انگیخته ای

 

در گذشته

عشق برایم واژه ای ناشناخته بود

حالا

می بینم که در اعماق وجودم

هر بافت، هر عصب، هر هیجان

و هر احساس من

در التهاب است

در شور شگفت انگیز عشق

 

همیشه می پنداشتم

که عشقی همانند عشق ما را

تنها در رویاها می توان یافت

حالا دریافته ام

که عشق ما

حتی از آنچه در رویاها می یابیم نیز

زیباتر است

و آن عشق

تنها از آن توست

 

«سوزان پولیس شوتز »

 

 

 

* * * * * * * * * *

 

 

I Love You

 

I always thought that

Our kind of relationship

Only existed in dreams

In the past

I did not want to let anyone really know me

Now

I find that I am telling you things about me

That I long ago forgot

Because I want you to understand

Everything about me

...

In the past

I did not care how I treated people

Now

I find that I have a new sensitivity

Towards everyone

Because my softest emotions have been

A wakened by you

 

In the past

Love was a word that I was not sure of

Now

I find that inside of me

Every fiber , every nerve , every emotion , every

Feeling

Is exploding

In an overwhelming emotion of love

 

I always thought that

Our kind of relationship

Only existed in dreams

Now

I have found out that

Our kind of relationship

Is even better

Than my dreams

And the love that

I have discovered

Is all for you

 

 

 

چراغی در افق – فریدون مشیری

 

 

 

چراغی در افق – فریدون مشیری

 

به پیش روی من، تا چشم یاری می‌کند، دریاست.

چراغ ساحل آسودگی‌ها در افق پیداست.

در این ساحل که من افتاده‌ام خاموش

غمم دریا، دلم تنهاست،

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست!

خروش موج با من می‌کند نجوا:

- که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...

 

*

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین بر کنم نیست

امید آن که جان خسته ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست.

 

ـ فریدون مشیری ـ




بر شانه‌های تو - فریدون مشیری

 

 

 

 

بر شانه‌های تو - فریدون مشیری



وقتی که شانه‌هایم
در زیر ِ بار ِ حادثه می‌خواست بشکند
یک لحظه
از خیال ِ پریشان ِ من گذشت:
« بر شانه‌های تو...»
*
بر شانه‌های تو
می‌شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می‌توانست
از بار ِ این مصیبت ِ سنگین
آسوده‌ام کند.

 

ـ  فریدون مشیری ـ

 

 

 

آدما

 

 

 

 

آدما

عاشقی از یاد آدما می ره
وقتی که حافظه ها کوکی باشن.
دنیای آهنی عشق می‌خواد چیکار؟
آهن و دود و زمستون با هاشن
توی این شهر شلوغ و مه زده
آدما گم می شن و پیدا می شن
حتی اونها که یه روزی آشنان
فردا از جنس غریبه ها می شن
مه گرفته س همه خیابونا
کوچه ها بوی اقاقی نمی ده
تو حیاط خونه ها، دست خزون
برگ زرد بی وفایی پاشیده
خیلی وقته آسمون آفتابی نیست
خورشید از ماه داره رو می گردونه
نکنه به آخر خط برسیم
جایی که غصه فقط آب و نونه؟!

 

شاعر: ؟؟؟

 

سرنوشت ِ خویش - جیاکُمو لئوپاردی

 

 

 

 

 

از سرنوشت ِ خویش ناآگاه بودم و نمی‌دانستم که اغلب

مایل خواهم بود علیه مرگ،

زندگی ِ تهی و اندوهبارم را تعویض کنم ...

 

_ جیاکُمو لئوپاردی ـ

شاعر ایتالیایی

 

دیوار زمانه!

 

 

 

 

 

دیوار زمانه!

 

جانم ز فراق، رنج بسیار کشید

با رفتن تو، همیشه آزار کشید

ما همسفر راه درازی بودیم

بین من و تو «زمانه» دیوار کشید!

 

- مهدی سهیلی -

 

 

 

خواب سرخ

 

 

 

 

 

«خواب سرخ»

 

شکوفه ها

خواب سرخ

گیلاس می دیدند

طوفان

خوابشان را

به خاک سپرد ...

 

ـ سمانه عبدی ـ

 




سوختن در قفس!

 

 

 

 

 

سوختن در قفس! 

 

به داغت آرزو مُرد و هوس سوخت

در این آتشفشان، حتی نفس سوخت

خدایا سوز دل را با که گویم؟

که زیبا مرغک من در قفس سوخت

 

 - مهدی سهیلی -