جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

درمانده‌ام



کنون من مانده‌ام تنها

ز شهر دل گریزان،

رهنورد هر بیابانم

سراپا حیرتم،

درمانده‌ام،

هم‌رنگ اندوهم...


- مهدی سهیلی -


#شعر #مهدی_سهیلی




هجران خورشید



زمین در ماتم هجران خورشید - 

چو مصروعی دمادم جان به سر بود

تو گویی جان او بر لب رسیده

که همچون دردمندی محتضر بود


- مهدی سهیلی -


#شعر #مهدی_سهیلی


طمع



حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت

آتش زند به خرمن غم دود آه تو


- حافظ -


#شعر #حافظ


ای صنم




این همه دلبندی و خوبی تو را

موضع نازست و غرور ای صنم


- سعدی -


#شعر #سعدی



تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم




زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم

گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم


چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه

ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم


زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود

گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم


تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم

با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم


اصل توی من چه کسم آینه‌ای در کف تو

هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم


تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو

چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم


بی‌تو اگر گل شکنم خار شود در کف من

ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم


دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم

هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم


دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی

تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم


لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من

شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم


- شمس تبریزی -


#شعر #شمس_تبریزی




شمع ِ نیم‌مرده




چون بوم بر خرابه‌ی دنیا نشسته‌ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته‌ایم

بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بی‌خود امید بسته و بی‌جا نشسته‌ایم

ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته‌ایم.

گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتاده‌ایم نه از پا نشسته‌ایم

تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته‌ایم

یک دم ز موج ِ حادثه ایمن نبوده‌ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته‌ایم

از عمر جز ملال ندیدیم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته‌ایم

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم‌مرده چه زیبا نشسته‌ایم

ای گل، بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته‌ایم

تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب‌ها نشسته‌ایم

تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یک دل و هزار تمنا نشسته‌ایم

چون مرغ پر شکسته، «فریدون» به کنج غم
سر زیر پر کشیده شکیبا نشسته‌ایم 

- فریدون مشیری -

#شعر #فریدون_مشیری



لحظه و احساس




تنها، 

غمگین،

نشسته با ماه.

در خلوت ِ ساکت شبانگاه.

اشکی به رخم دوید، ‌ناگاه

روی تو شکفت در سرشکم 

دیدم که هنوز عاشقم، آه!



- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





جست و جو





در پشت چارچرخه‌ی فرسوده‌ای، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته‌ام نبود!

تو دیگر نگرد،

نیست!»

*

این آیه‌ی ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

*

چون دوست در برابر خود می‌نشاندمش 

تا عرصه‌ی بگوی و مگو، می‌کشاندمش:


- در جست و جوی آب حیاتی؟

در بیکران این ظلمات آیا؟

در آروزی رحم؟ عدالت؟

دنبال ِ عشق؟

دوست؟...


ما نیز سرگشته‌ایم 

«و آن شیخ با چراغ همی گشت...»

آیا تو نیز، - چون او - «انسانت آرزوست؟»

گر خسته‌ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامی ِ معنای زندگی ست.

هرگز 

«نگرد! نیست»

سزاوار ِ مرد نیست...


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری




هم آوای برف...





بر آن بام،

آن کاج،

آن نسترن،

به جز بازی ِ برف ِ خاموش، نیست.

من از برف ِ خاموش، خاموش‌تر!

*

نه برف، این غبار ِ فراموشی است

که پیچد جهان را به شولای خویش

من این جا، درین پرده پرده غبار

شوم لحظه لحظه، فراموش‌تر!

*

به پهنای ِ تالار ِ هفت آسمان

پری پیکرانی، نهان در پرند

به پرواز، با گیسوانی بلند

پرافشان، در این راه ِ بی‌انتها

همه پاک و آزاد، شاد و رها!

*

تو رنگ امیدی، ببار، ای سپید!

دریغا، که من دور از آن آفتاب،

که آزادی‌اش خوانده ام،

وز او تا ثریا جدا مانده ام؛

سری زیر پر برده‌ام،

نا امید،

گریزان ز گفت و شنید!

هم آوای برف است خاموشی‌ام

پس ِ پرده‌های فراموشی‌ام

ببار ای سپیدی،

ببار ای سپید!

مگر ناپدیدم کنی! ناپدید،

که در مرگ ِ آن عشق ِ والای پاک

کسی نیست از من سیه پوش‌تر!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





گناه دریا




چه صدف‌ها که به دریای وجود

سینه‌هاشان ز گهر خالی بود!

ننگ نشناخته از بی‌هنری

شرم ناکرده از این بی‌گهری

سوی هر در گهشان روی نیاز

همه جا سینه گشایند به ناز...

زندگی – دشمن دیرینه‌ی من –

چنگ انداخته در سینه‌ی من

روز و شب با من دارد سر ِ جنگ 

هر نفس از صدف ِ سینه‌ی تنگ

دامن افشان گهر آورده به چنگ

وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری






گل خشکیده




بر نگه سرد من به گرمی خورشید

می‌نگرد هر زمان دو چشم سیاهت

تشنه‌ی این چشمه‌ام، چه سود خدا را

شبنم جان مرا، نه تاب نگاهت


جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهی

از تو در این گوشه یادگار ندارم

زان شب غمگین، که از کنار تو رفتم،

یک نفس از دست غم قرار ندارم.


ای گل زیبا، بهای هستی من بود

گر گل خشکیده‌ای ز کوی تو بردم

گوشه‌ی تنها، چه اشک‌ها که فشاندم

وان گل خشکیده را به سینه فشردم.


آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود

از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟

جز به تو از سوز ِ عشق با که بنالم

جز ز تو درمان درد از که بجویم؟


من دگر آن نیستم به خویش مخوانم

من گل خشکیده‌ام، به هیچ نیرزم

عشق فریبم دهد که مهر ببندم

مرگ نهیبم زند که عشق نورزم!


پای امید دلم اگر چه شکسته ست

دست تمنای جان همیشه دراز است

تا نفسی می‌کشم ز سینه‌ی پر درد

چشم خدا بین من به روی تو باز است.


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





غروب نا بهنگام




چو ماه از کام ظلمت‌ها دمیدی.

جهانی عشق در من آفریدی.

دریغا، با غروب نابهنگام،

مرا در دام ظلمت‌ها کشیدی.


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری



لحظه ی گمشده





مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه ی خون را در رگ هایم می شنیدم.

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.

این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد.



در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید.

زیبایی رها شده ای بود

و من دیده براهش بودم:

رویای بی شکل زندگی ام بود.

عطری در چشمم زمزمه کرد.

رگ هایم از تپش افتاد.

همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعله ی فانوسش سوخت:

زمان در من نمی گذشت.

شور برهنه ای بودم.



او فانوسش را به فضا آویخت.

مرا در روشن ها می جست.

تار و پود اتاقم را پیمود

و به من ره نیافت.

نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.



وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم،

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.

پیدا، برای که؟

او دیگر نبود.

آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟

عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد.

حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد

و من چه بیهوده مکان را می کاوم:

آنی گم شده بود.


- سهراب سپهری -


#شعر #سهراب_سپهری






در غروبی ابدی



ـ روز یا شب؟

ـ نه، ای دوست، غروبی ابدی ست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپید

و صداهایی از دور، از آن دشت غریب،

بی ثبات و سرگردان، هم چون حرکت باد


ـ سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

دل من می خواهد با ظلمت جفت شود

سخنی باید گفت

...

آه ...

در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ 

و نگاهم

مثل یک حرف دروغ

شرمگین ست و فرو افتاده ...


- فروغ فرخزاد -


#شعر #فروغ_فرخزاد




نوای حزین




چه حاصل از این

نوای حزین، که در دل او اثر نکند

به حال من اش، چه غم که شبی به تاب و تبی

سحر نکند

به جز مهربانی چه کردم من؟

که در آتش از داغ و دردم من

از فغانم، اثر می‌گریزد

و از شب من‌، سحر می‌گریزد 


- رهی معیری -


#شعر #رهی_معیری





مِه





یک بار دستم را از مِه پر کردم.

سپس دستم را باز کردم؛ بیا و ببین، مِه به کِرمی بدل شده بود.

دستم را بستم و دوباره گشودم؛ بنگر، پرنده ای در میان دستم بود.

باز دستم را بستم و گشودم؛ د رمیان گودی دستم انسانی ایستاده بود.

سیمایی غمگین داشت و به بالا می نگریست.

باز هم دستم را بستم؛ وقتی آن را گشودم، چیزی جز مِه ندیدم؛

اما ترانه ای شنیدم در نهایت زیبایی.


- جبران خلیل جبران - 


#شعر #جبران_خلیل_جبران






جاودانی






من بودم،

من هستم.

و تا آخر زمان خواهم بود.

زیرا وجود مرا پایانی نیست.

من راه خود را از میان فضاهای بیکران گشوده،

در دنیای خیال پر کشیده، و در آن بالا به حلقه ی نور نزدیک شده ام.

با وجود این، بنگرید چگونه اسیر ماده ام.


- جبران خلیل جبران - 


#شعر #جبران_خلیل_جبران




خاکستر





شبی پر کن از بوسه‌ها ساغرم.

به نرمی بیا همچو جان در برم.

تنم را بسوزان در آغوش ِ خویش

که فردا نیابند خاکسترم!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





ای امید ناامیدی‌های من





بر تن خورشید می‌پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب.

یک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می‌ماند در این تنگ غروب.


از کبود آسمان‌ها روشنی

می‌گریزد جانب آفاق دور.

در افق، بر لاله‌ی سرخ شفق.

می‌چکد از ابرها باران نور.


می‌گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می‌گیرد به بر

باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها

تیرگی سر می‌کشد از بام و در.


شهر می‌خوابد به لالای سکوت.

اختران نجواکنان بر بام شب

نرم نرمک باده‌ی مهتاب را،

ماه می‌ریزد درون جام شب.


نیمه شب ابری به پهنای سپهر،

می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه

جغد می‌خندد به روی کاج پیر

شاعری می‌ماند و شامی سیاه.


در دل تاریک این شب‌های سرد؛

ای امید ناامیدی‌های من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

می‌درخشد بر رخ فردای من. 


- فریدون مشیری - 


#شعر #فریدون_مشیری





عشق







در پی آن نگاه‌های بلند،

حسرتی ماند و

آه‌های بلند!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون مشیری