چند دقیقه وقت داری ... تا به من نگاه کنی
به من
به چشمانم
و به قلبی که تنها برای تو می تپد
این شب و ... این باران و ... این تو
چند دقیقه دیگر وقت داری ... تا به من نگاه کنی
پیش از آنکه کاملاً تمام شود ...
- آنتوان سنت اگزوپری -
http://www.dana.ir/File/ImageThumb_0_608_458/802251
N ماجراهای ویروس و سرم و آمپول و این حرفها... N
سلام.
عرضم به حضورتون که چی، شما ها یه نمه شانس ندارین. شایدم زیادی خوش شانس هستین. نمیدونم والا...
چی بگم و از چی نگم؟ یه عالمه اتفاقات که هیچی یادم نیست، فقط اتفاق دیشب و امشب یادم است. [فکر کنم اتفاقات دیگه هم یادم افتاد که حالا بعداً ها می گم ]
بگم چی شده حالا یا نه؟ نمی ذاری که، یه دقه دندون رو جیگر بذار تا من بنالم، نمی ذاری که، هی داری یورتمه می آی رو حرف های من! د ِ ه َ.
خب داشتم عرض می کردم، هنوز نفهمیدم شماها شانس ندارین، یا خیلی شانس دارین. یه معضل بزرگی شده این قضیه. جدی دارم می گم ها!!! [نیشت رو ببند بچه پر رو ]
خب ماجرا از اونجا شروع میشه که من یه نمه همچی بگی نگی، وسط این گرما، سرما می خورم. سرمای سرما هم که نه، ولی خب یه نمه این دماغه کیپ شده بود و یه نمه هم سرفه می کردم. مشکلی نداشتم که! داشتم برای خودم زندگی می کردم [ آره جونه خودم ]، از اون ورش هم یه چند وقتی است که باز دچار کمبود خواب مزمن و حاد و شدید شدم، یه چند شب که خودش خوابم نبرد، یعنی می رفتم کفه ی مرگم رو بذارم ها، ولی نمی دونم این حس ِ خوابیدنه کجا می ذاشت می رفت. یه شب هم که نخوابیدم، یعنی اصلا ً کفه ی مرگم رو نذاشتم و این دیگه به شماها هیچ دخلی نداره، شیرفهم شد؟
نکته: من کاملا ً خوب هستم و اصلا ً ابدا ً قاطی پاتی نکردم، اصلا ً هم دپرس و دیوونه و کلافه و توو فکر و این حرفها هم نیستم! [ جدی نگیر ]
الانه که دارم اینا رو می تایپم، جمعه مورخ 19-3-85 ساعت 22:35 است، و معلوم نیست که، چه زمانی این متن رو بذارم توو وبلاگ، بسته به حس و حال و اوضاع احوال اکانت و همچنین، مسخره بازی های پرشین بلاگ داشته بید! افتاد؟! [ جای دوزاری، اسکناس استفاده می کنی، نه؟ ]
خب همون طور که عرضیده بودم ( در فرهنگ لغت ویروس، به جای کلمه ی نا مانوس « عرض کرده بودم »، گزینه و کلمه ی صحیح « عرضیده بودم » استفاده شده است، این نکته برای بروبچ کنکوری بسی لازم و واجب است. ) بنده فقط یه نمه ناخوش احوال شده بودم، اونم وسط گرما! 5 شنبه صبحی، یه گوش دردی گرفتم که نگوووووووو، مگه دیگه خوابم می برد، خیلی درد داشت، این گلو درده زده بود به گوش! البته فقط گوش ِ سمت چپ! صداها رو واضح نمی شنیدم، و گوش ِ سمت چپ، کیپ شده بود، مثل دماغم!
دیشبه ( = دیشب ) یه نمه پُکیدم، ساعت 20 برق اتاق رو خاموش کردم، ولو شدم روو تخت، یعنی پنچر شدم، مامانم دید برق اتاق خاموش است، اومد توو اتاق.
مامان: چت شده؟ نکنه تب داری؟
دستش رو می ذاره روو پیشونیم، میگه که داغی، تب داری!
ویروس: تبم کجا بود! دست خودت که داغ تر بود.
مامان: بذا برم درجه بیارم ببینم چه مرگت است؟!
[ نکته: من دارم به زبون خودم بلغور می کنم ها. و برای خودم معنی می کنم. ]
مامانه رفت درجه رو آورد، گفت: بذار زیر زبونت. بعد از یه اندک زمانی، در آرودش و نگاش کرد و گفت: دیدی گفتم تب داری؟! الان می رم یه تب بر میارم بخوری!
ویروس: تبم کجا بود؟ حالا مگه چند بود؟ [ حالا من فکر کردم یه 10-20 درجه ای تب دارم ]
مامان: نیم درجه تب داری!
ویروس با تعجب: نیم درجه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه به نیم درجه هم میگن تب؟!
مامان: بیا یه استامینوفن کوفت کن، تبت قطع بشه.
[ من که قرص بخور نیستم. برا همین اگه قرصی باشه، مامانه باید بکوبه، توو آب حلش کنه، بعد بده به خورد من، با یه صد برابر آب ]
این قرصه رو حل کرد و ریخت توو حلق ما.
همون روزهایی بالا که تعریف کردم، یه نمه گلو درد داشته بیدم، اون موقع ها هم یه شربتی می ریخت توو حلق من، بعد خیلی بد مزه بود. ولی از قرص بهتر بید!
داشتم می عرضیدم (= عرض می کردم )، دیشبه اومدم یه نمه کامپیوتر، بعدش بی خیال شدم، رفتم سینما 1 رو نگاه کردم. بعدش رفتم توو اتاق خودم، واسه خودم داستان خوندن و جدول حل کردن و رادیو گوش دادن [ رادیو پیام ].
ساعت 1 نیمه شب گذشته بود که گفتم بهتره ی کفه ی مرگم رو بذارم، دیگه کشش ندارم، از شانس، سرفه های من شروع شددددددددددددددددددد، تا اون موقعی که می خواستم کفه ی مرگم رو بذارم، این گوشه هیچیش نبود هااااااااااااا، همین که سرم رفت روو متکا، اون وقت این گوش درده دوباره اومد سراغم! به قدری شدید بود، به قدری شدید بود که نمی دونستم چی کار کنم! هی پا می شدم می شستم، هی دور اتاق برای خودم قدم می زدم، با دستم هم سمت چپ صورتم رو گفته بودم، یه نموره به همه جای قسمت چپ صورتم سرایت کرده بود. دردی بودددددد هاااااااااااااااااااا، سرفه هم نور علا نورررررررررر. به هیچ رقمه نمی تونستم دووم بیارم، چند بار از اتاقم اومدم بیرون، رفتم توو پذیرایی راه رفتم، ولی زودی دوباره برگشتم توو اتاق. دیگه ساعت 3 صبح شده بود، من نمی تونستم خودم رو نگه دارم، داشتم از کمبود خواب تلف می شدم، برداشتم نشسته بخوابم، ولی باز این گوش درده، این سرفه هه، مگه گذاشتن؟ همون طور که داشتم مثل مار به خودم می پیچیدم، یه هویی درب ِ اتاقم باز شد، مامانه اومد توو. گفت: خیلی سرفه می کنی. و رفت دوباره از اون شربته آورد ریخت توو حلق من. گفت: فردا [ که امروز جمعه باشه ] می ریم درمانگاه!!!!!!!!!!!!! منو می گیییییییی، همیچی توو شکککک! گفتم: نههههههه
مامانم رفت نمازش رو بخونه و بخوابه، منم یه خورده دیگه به خودم پیچیدیم و پاشدم نمازه رو بخونم. یه 60 صدبار از اتاق رفتم بیرون، رفتم آشپزخونه ببینم یه چی کوفت کنم [ گشنه ام هم شده بوددددددددددددد ]، دوباره رفتم دور پذیرایی راه برم شاید این درده کمتر بشه!
نشد که نشددددددددددددد. برگشتم توو اتاق، سرم رو گذاشتم رو بالش، درد گوش بیشتر شد. حالا جالبیش این جاست که سرفه هایی که می کردم، در عرض یک ساعت خلطی شده بوددددددددد. همچنان زمان می گذشت و من از درد به خودم می پیچیدم، ساعت 4، 5، 6... تا این که ساعت شد 7:30، سرفه هه بند اومدددددددددد. ولی این گوش درده نه، ساعت 8 گذشته بود که گوش درده آروم شد، حالا می تونستم بخوابم، ولی هوا روشن بود، منم وقتی هوا روشن است، نمی تونم بخوابممممممممم. ساعت 8:30 گذشته بود که دوباره سرفه ها شروع شد. مامانه اومد بیدارم کرد که پاشو بیا صبحونه بخور، باید بریم دکتر! من نمی خواستمممممممممممممممممممممممممممممممممممممم، باور کن اگه گوش درده نبود و گذاشته بود بخوابم، عمرا ً زیربار می رفتم.
هیچی دیگه یه نیم لقمه صبحونه کوفت کردم و حاضر شدیم که بریم. رفتم درمانگاه، دکتر داخلی.
توو اتاق دکتر:
مامانم گفت که گلوش درد می کنه و گوشش هم درد می کنه، دیشب نیم درجه تب داشته، فلان چیز رو دادم بهش و...
دکتره از اون چوب بستنی ها هست، برداشت، گفت دهنت رو باز کن. [نمی دونم چرا، من هر وقت اینا رو می بینم فقط ایکی ثانیه با بالاآوردن فاصله دارم.] دهنم رو باز کردم، اینو گذاشت رو زبونم، گفت بگو: آآآ، منم سعی خودم رو کردم، ولی چیزی نمونده بود بالا بیارم که از توو دهنم در آورد اون چوب بستنی رو!
فشارم رو گرفت، گفت 10 رو 7 است، نمی دونم 5/10 رو 7 است یا برعکس، من که اصلا ً نمی دونم خوب بید یا بد بید!
از اون چکش چراغ قوه ای ها هست، توی گوش رو نگاه می کنه، برداشت گوش چپم رو نگاه کرد. گوشی رو گذاشت رو سینه، گفت نفس بکش! بعدش گفت که گلوت چرک کرده. آخرین بار کی پینی سیلین زدی؟؟؟؟؟؟
من گفتم: هان؟
مامانم گفت: خیلی وقته نزده! اصلا ً دکتر نمیاد که! اگه میشه توو سرم تزریق کنین!
[ من از قبل این که بریم دکتر گفته بودم آمپول و سرم و کپسول بی خیال هااااا، من عمرا ً کپسول بخورم و آمپول بزنم. ]
پاشدیم رفتیم. دکتر نامرد، یه آمپول داد با یه سرم و کپسول و یه شربت. بابام نشسته بود توو سالن! قرار شد که من همون جا بمونم، اینا برن داروخانه، داروها رو بگیرن، بیارن همین جا، سرم رو بزنن به مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
ویروس ِ بیچاره، تنها نشسته بودم توو سالن، از ترس قلبم داشت می اومد توو دهنم، یه تپش قلبی گرفته بودم که نگووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.
[ آخه موضوع این است که من از کلیه ی موارد به پزشکی به طرز کاملا ً غیر منطقی وحشت دارم اونم شدیددددددددددددددددددددد، دست خودم نیست کهههههههههههه، جرات نمی کنم برم دکتر، از بیمارستان و درمانگاه و آزمایشگاه و اینا متنفرممممممممممم، حالا هم تنهایی نشسته بودم توو درمانگاه که اینا برگردن. ]
یه دوتا مرد اودن تو درمانگاه، با دوتا پسر بچه، یکی شون سرش شیکسته بود، مهد کودکی بود فکر کنم، چون خیلی کوچیک بود. اومده بودن سرش رو بخیه کنن! رفتن اتاق بخیه، اگه بدونی این بچه چه زجی می زددددددددددددددددددددد، چه گریه هایی می کرد......
مامان اینا اومدن، رفتیم تزریقات، خانومه گفت برین اتاق وسطی، تا من بیام. رفتیم اتاق وسطی، یه خانوم دیگه هم بود، دراز کشیده بود، داشت سرم می زد.
خانوم تزریقاتی اومد، من از ترس قالب تهی کرده بودم. [ویروسی که تقریبا ً از هیچی نمی ترسه، از این چیزهای مربوط به امور پزشکی و آمپول و....... تا حد مرگ وحشت داره، به قول بابام، خجالت آور است...... آخه من از کجا بدونم چرا این قده وحشت دارم.... ]
من از خانومه پرسیدم: درد داره؟
[ البته یه بار دیگه هم سرم زده بودم، سال 76، یا 77 بود، دبیرستان بودم. اون موقع یه چند تا تعطیل رسمی پشت هم بود یادم است، من مریض شدم، اسهال – استفراغ داشتم، منو برده بودن درمانگاه...... سرم و این حرفهاااااااا، یادم است اون موقع گریه کرده بودم وقتی اومده بودن سرم بزنن به دستمممممممم..... خیلی وحشتناک استتتتتت.
اصلا ً دوست ندارم که توو بیمارستان بمیرم. یعنی دلم نمی خواد بر اثر مریضی بمیرم.... خیلی وحشتناک است....... ]
خانومه گفت: نه، درد نداره. بعد رو کرد به خانوم بغلی که رو تخت خوابید بود گفت: شما دردی احساس کردین؟
خانوم بغلی گفت: نه، من خیلی ترسو هستم، با این حال دردی احساس نکردم.
مامانم گفت: البته خب، یه خورده سوزش داره، ولی درد ندارههههههههههههه.
خانومه یه چیزی بست به بالای آرنجم، گفت که دستت رو مشت کن، بهتره این ور رو هم نگاه نکنی....... من داشتم قالب تهی می کردم، یعنی فکر کنم قالب تهی کرده بودممممممممم، با تمام وجود رفتن سوزن به دستم رو حس می کردم. مثلا ً داشتم سعی می کردم که چی، بهش فکر نکنم، ولی ذره ذره که می رفت توو دستم رو حس می کردم...............
خانومه گفت: حالا مشت دستت رو باز کن. ولی دستت رو دیگه تکون نده.
مامانم گفت: حالا بگیر بخواب، سرفه هم که نمی کنی. می تونی بخوابی.
آخه توو اون وضعیت من چی جوری می تونستم بخوابممممممممممممممم؟
سرم به نصفه ها رسیده بود که من احتیاج بسیار زیادی به WC پیدا کردم، داشتم منفجر می شدم.
مامانه گفت: طاقت بیار. خوب نیست الان سرم رو باز کنی و دوباره بر گردی.
منم که عمرا ً حاضر می شدم یه بار دیگه اون سوزن بره توو دستم، با کلی بدبختی تحمل کردمممممممممم....... جونم در اومدددددددددددددد
خانوم بغلی سرمش تموم شد، یه چند دقیقه ای دراز کشید، فکر کنم نزدیک به 10 دقیقه، بهم گفت یه وقت زودی بلند نشی ها، یه 30 دقیقه ای دراز بکش، سرت گیج می ره، می افتی زمین و این حرفها...........
من هیچی نمی شنیدم، من فقط داشتم منفجر می شدمممممممممممممممم، بالاخره سرم تموم شد، اون قدر عجله داشتم برم بیرون که، حتی حالیم نشد سوزنه رو که در می آورد، من دردم گرفت یا نه! مامانم نذاشت بلند بشم، گفت یه دقه صبر کن، من نشستم رو تخت، کفش هام رو پام کردم، اومدم پایین.
خانوم بغلی گفت: دختر بگیر دراز بکش، الانه سرت گیچ می ره، می افتی ها........
راه افتادم به طرف WC، حالا مامانم بازوم رو گرفته بود من نخورم زمین. البته من سر گیجه نداشتم. اگه هم داشتم فشار WC نمی ذاشت چیزی حس کنم.......
بعدش فهمیدم که دکتره، چی، به جای شربت، کپسول داده، مامان دوباره رفت توو اتاق دکتر، بعدش دکتره برام شربت نوشت. شربته صورتی است، یه نمه بوی توت فرنگی میده. خوشمزه بید. ولی یه شربت دیگه دارم، بی رنگ استتتتتتت، اَه اَه اَه...... چه آشغالی است. یه شربت دیگه هم دارم که زرد رنگ است، باز زیاد بدک نیست. ولی اون صورتی ِ باحال بیده!
وقتی برگشتم خونه یه چند تا اس.ام.اس زدم و گفتم کجا بودم و چی شده و این حرفها، ولی هر چی به دخی عمه [ پری ] میخواستم اس.ام.اس بزنم، هی برگشت می خورد. نمیدونم چی شده بود. زنم [ فانوس خیال ] نوشته بود که: من که می دونم چت است، از دوری من مریض شدی و این حرفها... بابا اعتماد به نفس!
اینم از ماجراهای من و مریضی! آخه موضوع است که من با این خانواده هیچ اشتراکی ندارم [ منظورم خانواده ی ویروس های بیماری زا و باکتری و میکرب و... است، اصلا آبمون توو یه جوب نمی ره که. من کلا ً یه نوع ویروس ِ دیگه بیدم، نه از این ویروس های خونه خراب کن ]
می بینم که باز یه طومار حرف زدم. پس بهتره لینک و این حرفها باشه برای آپدیت بعدی، یه عالمه لینک و عکس و این حرفها جمع کردم این چند وقته که رو دستم باد کرده. حالا توو آپدیت بعدی که کمتر بود می ذارم.
جام جهانی فوتبال هم شروع شد و بعضی ها دارن حسابی حال می کنن. امروز افتتاحیه رو نشون داد. البته زنده نبود، جالبناک هم نبود. افتتاحیه المپیک یه چی دیگه س!
آرزو که بر جوانان عیب نیست، ایشالا ایران هم صعود کنه به دور ِ بعد. الهی آمین!
نمی شه پیش بینی کرد که کی می ره فینال، البته باید دور اول تموم شه بعدا دقیق تر میشه نتیجه گیری کرد. ولی اگه بنا به خواسته و دل خواه آدم است، من دلم می خواد ایتالیا قهرمان بشه! فقط ایتالیا.........
شب بخیر -------------------------- Buona Notte
نوشته شده توسط ویروس – 19 خرداد 1385
= = = =
توضیحات من (1397)
وای وای وای! چه سالی بوده؟ 85؟ خدا رو شکر که اینا رو هم یادم نیست.
یعنی اون صحنه تنهایی در درمانگاه یادم افتاد.
ولی بقیهش نه!
دور بشین! دور بشین! نمیخواهم همچین خاطراتی یادم بیاد.
قدیمها چقده خوشگل خوشگل طومار مینوشتم.
پس چرا الان این کارها رو نمیکنم؟!
تنبلی هم بد دردی است هاااا!
http://up.litemode.ir/up/fashionlite/mode/m/e2/wWw_LiteMode_iR_18747470934.jpg
تصویر خیالی
خیال میکنم
خیال تو
هر لحظه
با من است!
بگذار خیالم
راحت باشد
با این تصویر
خیالی ...
همین!!
شاعر: ؟؟؟
که باور می کند در باغ ما داغ ِ صنوبر را
که باور می کند افتادن سرو ِ تناور را
که باور می کند آسایش ِ موج ِ خروشان را
که باور می کند آرامش طوفان و تندر را
در این شب ها که دیو از باختر صد آتش افروزد
که باور می کند خاموشی ِ خورشید خاور را
کجا رود روان در بستر خود خفته می ماند
کجا کوه گران در خاک پنهان می کند سر را
کجا شیر ژیان اندر کُنام آرام می گیرد
که دیده در نیام آرامش شمشیر ِ حیدر را
عقاب آسمان پرواز ِ اقلیم ِ سر افرازی
کجا بر خاک ِ درد آلود ِ غم ، می گسترد پر را
چراغ بامداد افروز ِ آفاق ِ سحر خیزی
کجا وا می گذارد شام شوم تیره اختر را
کنون کز ابر ِ لطفش نم نم باران نمی بارد
که بر ما می فشاند هر زمان دامان گوهر را
پس از آن باغبان پیر در باغ و بهار ما
که می رویاند از دل های ما گل های باور را
صدای عشق در این گنبد دوار می ماند
کسی نشنیده زین فریاد فریادی رسا تر را
وطن بر شاخسار سدره گر دارد امام ما
خدا از ما مگیرد سایه ی طوبای رهبر را
تسلای دل ما در غروب آفتاب او
طلوع آفتابی دیگر آمد روز دیگر را
- غلامعلی حداد عادل -
#شعر #غلامعلی_حداد_عادل
# غم نامه ی هجران #
عکس : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic01.jpg
اماما!... ای کلامت موزون، ای پیامت میزان،
ای حاضر عصر غیبت، ای بار یافته به حضور!
بعد از تو، خاطره محزون است.
بعد از تو، خاطرمان خون است.
بعد از تو، واژه تهیدست است.
در سوگ تو، عقل، مجنون است.
عجیب نیست که "خرداد" داغ ما را در آن سوگ بزرگ تازه کند و همواره دست در دامن حسرت و غم داشته باشیم و در فراق تو، که معجون "عرفان و جهاد" و آمیخته ای از" اشک و سلاح " بودی ، همچنان غمی سنگین و جانی غمگین داشته باشیم!
اماما! از آن جهان، دل های داغدار ما را به دعای خیری تسلا بخش.
عکس اول : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic01.jpg
عکس دوم : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic02.jpg
شخصیت استثنایی و ممتاز
خصوصیات امام، استثنایى و ممتاز و بىنظیر است و هرچه در ابعاد شخصیت ایشان تأمل کنیم، این استثنا و امتیاز را بهتر و بیشتر مىیابیم. حال که این داغ بزرگ، دلهاى ما را گداخته است و غم سنگینى قلبهاى ما را مىفشارد، خلأ وجود او را بیشتر احساس مىکنیم....
فرازی از بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیعت نخست وزیر و هیئت وزیران 16/3/1368
محو در ارادهی
الهی و تکلیف شرعی
شخصیت امام تا حد بسیار زیادى به اهمیت و عظمت آرمانهاى او مربوط مىشد. او با همت بلندى که داشت، هدفهاى بسیار عظیمى را انتخاب مىکرد. تصور این هدفها، براى آدمهاى معمولى دشوار بود و مىپنداشتند آن هدفهاى والا، دستنیافتنى هستند؛ لیکن همت بلند و ایمان و توکل و خستگىناپذیرى و استعدادهاى فراوان و تواناییهاى اعجابانگیزى که در وجود این مرد بزرگ نهفته بود، به کار مىافتاد و در سمت هدفهاى مورد نظرش پیش مىرفت و ناگهان همه مىدیدند که آن هدفها محقق شدهاند.
نقطهى اساسى کار او، این بود که در ارادهى الهى و تکلیف شرعى محو مىشد. هیچ چیز برایش غیر از انجام تکلیف، مطرح نبود. واقعاً او مصداق ایمان و عمل صالح بود. ایمانش به استحکام کوهها مىمانست و عمل صالحش با خستگىناپذیرىِ باورنکردنى توأم بود. آنچنان در تداوم عمل صبور و کوشا بود که انسان را دچار حیرت مىکرد. به همین خاطر، هدفهاى بزرگ قابل وصول شد و دست یافتن به قلهها امکانپذیر گردید.
فرازی از بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیعت نخست وزیر و هیئت وزیران 16/3/1368
شخصیتی عظیم
با جامع صفات
شخصیت عظیم رهبر کبیر و امام عزیز ما، حقاً و انصافاً پس از پیامبران خدا و اولیاى معصومین، با هیچ شخصیت دیگرى قابل مقایسه نبود. او ودیعهى خدا در دست ما، حجت خدا بر ما، و نشانهى عظمت الهى بود. وقتى انسان او را مىدید، عظمت بزرگان دین را باور مىکرد. ما نمىتوانیم عظمت پیامبر(ص)، امیرالمؤمنین(ع)، سیّدالشّهداء(ع)، امام صادق(ع) و بقیهى اولیا را حتّى درست تصور کنیم؛ ذهن ما کوچکتر از آن است که بتواند عظمت شخصیت آن بزرگمردان را در خود بگنجاند و تصور کند؛ اما وقتى انسان مىدید شخصیتى با عظمت امام عزیزمان و با آن همه ابعاد گوناگون: ایمان قوى، عقل کامل، داراى حکمت، هوشمندى، صبر و حلم و متانت، صدق و صفا، زهد و بىاعتنایى به زخارف دنیا، تقوا و ورع و خداترسى و عبودیت مخلصانه براى خدا، دستنیافتنى است، و مشاهده مىکرد که همین شخصیت عظیم، چگونه در برابر آن خورشیدهاى فروزان آسمان ولایت، اظهار کوچکى و تواضع و خاکسارى مىکند و خودش را در مقابل آنها ذرهیى به حساب مىآورد، آنوقت انسان مىفهمید که پیامبران و اولیاى معصومین(ع) چهقدر بزرگ بودند.
فرازی بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیعت گروهی از فرماندهان و اعضای سپاه 17/3/1368
فاتح فتح الفتوح
در پیامى به مناسبت یکى از فتوحات ارزندهى شما در جبهه فرمودند: فتحالفتوح، عبارت از ساختن اینگونه انسانها و جوانهاست. در حقیقت، فاتح این فتحالفتوح، خود او بود. او بود که این انسانها را ساخت. او بود که این فضا را مهیا کرد. او بود که مسیر را به وجود آورد. او بود که ارزشهاى اسلامى را بعد از انزوا و خمول، دوباره احیا کرد. میراث او، همین ارزشها و همین جمهورى اسلامى است. هر کدام از ما در هر مسؤولیتى که هستیم، عشق و محبت وافرمان را به آن عزیز، باید در حفظ و تداوم ارزشها و نظام جمهورى اسلامى مجسم کنیم.
فرازی از بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیعت گروهی از فرماندهان و اعضای سپاه 17/3/1368
عبد صالح و نیایشگر گریان نیمه شبها
شخصیتى آنچنان بزرگ بود که در میان
بزرگان و رهبران جهان و تاریخ، به جز
انبیا و اولیاى معصومین(علیهمالسّلام)، به دشوارى مىتوان
کسى را با این ابعاد و این خصوصیات تصور کرد.
آن بزرگوار، قوّت ایمان را با
عمل صالح، و ارادهى پولادین را با همت بلند، و شجاعت اخلاقى را با حزم و حکمت، و صراحت لهجه و بیان را با صدق و متانت، و صفاى
معنوى و روحانى را با هوشمندى و کیاست،
و تقوا و ورع را با سرعت و قاطعیت، و ابهت و صلابت رهبرى را با رقت و عطوفت و خلاصه بسى خصال نفیس و کمیاب را که مجموعهى
آن در قرنها و قرنها بندرت ممکن است در
انسان بزرگى جمع شود، همه و همه را با هم داشت. الحق شخصیت آن عزیز یگانه، شخصیتى دستنیافتنى، و جایگاه والاى انسانى او،
جایگاهى دور از تصور و اساطیرگونه بود.
او، رهبر و پدر و معلم و مراد و محبوب ملت ایران و امید روشن همهى مستضعفان جهان و بخصوص مسلمانان بود. او، عبد صالح و بندهى خاضع خدا و نیایشگر گریان نیمهشبها و روح بزرگ زمان ما بود. او، الگوى کامل یک مسلمان و نمونهى بارز یک رهبر اسلامى بود. او، به اسلام عزت بخشید و پرچم قرآن را در جهان به اهتزاز درآورد. او، ملت ایران را از اسارت بیگانگان نجات داد و به آنان غرور و شخصیت و خودباورى بخشید. و او، صلاى استقلال و آزادگى را در سراسر جهان سرداد و امید را در دلهاى ملل تحت ستم جهان زنده کرد. و او، در عصرى که همهى دستهاى قدرتمند سیاسى براى منزوى کردن دین و معنویت و ارزشهاى اخلاقى تلاش مىکردند، نظامى بر اساس دین و معنویت و ارزشهاى اخلاقى پدید آورد و دولت و سیاستى اسلامى بنیان نهاد. و او، جمهورى اسلامى را ده سال در میان طوفانهاى سهمگین و حوادث سرنوشتساز، قدرتمندانه اداره و حراست و هدایت کرد و به نقطهیى مطمئن رسانید. ده سال رهبرى او براى مردم و مدیران ما، یادگارى فراموشنشدنى و ذخیرهیى بس گرانبهاست.
فرازی از پیام به ملت شریف ایران در تجلیل از امام امّت 18/3/1368
امیر بر هویها و خواهشها
حقیقتاً براى انسان بزرگ و شخصیت بىنظیرى مثل امام عزیز و بزرگوارمان، جا دارد که برگزیدهترین انسانها و هوشمندترین ذهنها و صافترین و پاکترین دلها و جانها، از احساس تعظیم و تکریم سرشار شوند. فرق است میان شخصیتى که به خاطر مقام و سمت ظاهریش مورد احترام و تجلیل واقع مىشود، و کسى که شخصیت و عظمت و عمق وجود و آراستگیهاى گوناگون او، هر انسان بزرگ و قوى و هوشمندى را به تعظیم و تجلیل و ستایش و تکریم وادار مىکند. امام عزیز ما، از این نوع انسانها بود.
امام(ره)، خصلتهاى گوناگونى داشت: بسیار خردمند و عاقل و متواضع و هوشیار و زیرک و بیدار و قاطع و رئوف و خویشتندار و متقى بود. نمىشد حقیقتى را در چشم او واژگونه جلوه داد. داراى ارادهیى پولادین بود و هیچ مانعى نمىتوانست او را از حرکت باز دارد. انسانى بسیار دلرحم و رقیق بود؛ چه در هنگام مناجات با خدا که از خود بىخود مىشد، و چه در هنگام برخورد با نقطههایى از زندگى انسانها که بهطور طبیعى دلها را به عطوفت و رأفت وادار مىکند. انگیزههاى نفسانى، جاذبههاى مادّى، هوىها و هوسها، نمىتوانست به قلهى رفیع وجود باتقواى او دستاندازى کند. او امیر هوىها و خواهشهاى خود بود؛ ولى خواهشها بر او حکومت نمىکردند. صبور و بردبار بود و سختترین حوادث در اقیانوس عظیم وجود او، تلاطم ایجاد نمىکرد.
دشمن شناسی،
دوست شناسی
امام خصوصیات ممتاز فردى خیلى داشت؛ اما توفیقات او بالاتر از آن بود که به خصوصیات فردى یک انسان - هرچه هم بالا - متکى باشد. شجاعت و آگاهى و عقل و تدبیر و دوراندیشى امام بسیار ممتاز بود - در اینها هیچ شکى نیست - اما توفیقاتى که آن بزرگوار به دست آورد، خیلى بالاتر از این است که به شجاعت و عقل و تدبیر و آیندهنگرى زیاد یک انسان متکى باشد.
آن توفیقها از جاى دیگر نشأت
مىگرفت، که در درجهى اول از اخلاص
او ناشى مىشد؛ «مخلصین له الدّین». مخلص خدا بود و کار را فقط براى او - ولاغیر - انجام مىداد. لذا اگر همهى دنیا هم
در مقابل او قرار مىگرفتند و از او چیزى
مىخواستند که مورد رضاى خدا نبود، انجام نمىداد.
در درجهى دوم، توکل و حسن
ظن به خدا داشت. هیچ کارى در نظر او خارج از قدرت الهى نبود. کارهاى بزرگ، حرکتهاى عظیم، کندن کوههاى راسخ و جبال راسیات
براى او میسور بود؛ چون عقیده داشت که
به خدا متکى است و خدا او را کمک مىکند؛ و چون به خدا توکل داشت، لذا با حسن ظن مىنگریست.
امام دو خصوصیت دیگر هم داشت، که این هم جز با نورانیت الهى ممکن نبود، و آن عبارت بود از: دشمنشناسى و دوستشناسى. در شناخت دشمنها و دوستها اشتباه نکرد. از اول دشمنها را شناخت و آنها را اعلام کرد و تا آخر هم در مقابلشان ایستاد، و نیز از اول دوستها را شناخت و آنها را اعلام کرد و تا آخر هم از دوستى آنها منتفع شد.
فرازی از خطبههای نماز جمعه 23/4/1368
برخورداری از روحیه حسینی
در تمام عمر ده ساله حیات مبارک امام رضوان اللَّه تعالى علیه، پس از پیروزى انقلاب، یک لحظه اتّفاق نیفتاد که او به خاطر سنگینىِ بارِ تهدیدِ دشمن، در هر بُعدى از ابعاد، دچار تردید شود. این، یعنى همان برخوردارى از روحیه حسینى.
جنگ، تلفات دارد. جان یک انسان، براى امام خیلى عزیز بود. امام بزرگوار، گاهى براى انسانى که رنج مىبُرد، اشک مىریخت و یا در چشمانش اشک جمع مىشد! ما بارها این حالت را در امام مشاهده کرده بودیم. انسانى رحیم و عطوف، داراى دلى سرشار از محبّت و انسانیت بود. اما همین دل سرشار از محبّت، در مقابل تهدید شهرها به بمباران هوایى، پایش نلرزید و نلغزید. از راهْ برنگشت و عقبنشینى نکرد. همه دشمنان انقلاب در طول این ده سال، فهمیدند و تجربه کردند که امام را نمىشود ترساند. این، نعمت بسیار بزرگى است که دشمن احساس کند عنصرى چون امام، با ترس و تهدید از میدان خارج نمىشود. امام، با منش و شخصیت درخشان خود، کارى کرد که همه در دنیا، این نکته را فهمیدند. فهمیدند که این مرد را از میدان نمىشود خارج کرد؛ تهدید نمىشود کرد؛ با فشار و با تهدیدهاى عملى هم نمىشود او را از راه خود منصرف کرد. لذا مجبور شدند خودشان را با انقلاب تطبیق دهند...
فرازی از بیانات مقام معظم رهبری در اجتماع پر شکوه زائران مرقد امام خمینی (ره)14/3/1375
عکس اول : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic01.jpg
عکس دوم : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic04.jpg
عکس ها :
http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/08.jpg
http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/01.jpg
http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/05.jpg
http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/07.jpg
http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/04.jpg
http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/10.jpg
عکس اول : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic01.jpg
عکس دوم : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic03.jpg
... آن روزى که در مجلس خبرگان، بعد از رحلت امام رضواناللَّهعلیه - آن روزِ اوّل که بنده هم عضو مجلس خبرگان بودم - بحث کردند چه کسى را انتخاب کنیم و بالاخره اسم این بندهى حقیر به میان آمد و اتّفاق کردند بر اینکه این موجود حقیر ضعیف را به این منصب خطیر انتخاب کنند، من مخالفت کردم؛ مخالفت جدّى کردم. نه اینکه مىخواستم تعارف کنم؛ نه. او خودش مىداند که در آن لحظات در دل من چه مىگذشت. رفتم آنجا ایستادم و گفتم آقایان! صبر کنید، اجازه بدهید. اینها هم ضبط شده، موجود است. هم تصویرش هست، هم صدایش هست. شروع کردم به استدلال کردن که مرا براى این مقام انتخاب نکنید. گفتم نکنید؛ هر چه اصرار کردم، قبول نکردند. هر چه من استدلال کردم، آقایان، مجتهدین و فضلایى که آنجا بودند، جواب دادند. من قاطع بودم که قبول نکنم؛ ولى بعد دیدم چارهاى نیست. چرا چارهاى نیست؟ زیرا به گفتهى افرادى که من به آنها اطمینان دارم، این «واجب» در من «متعیّن» شده است. یعنى اگر من این بار را برندارم، این بار بر زمین خواهد ماند. اینجا بود که گفتم قبول مىکنم. چرا؟ چون دیدم بار بر زمین مىماند. براى اینکه بار بر زمین نماند، آن را برداشتم. اگر کس دیگرى آنجا بود، یا من مىشناختم که ممکن بود این بار را بردارد و دیگران هم او را قبول مىکردند، یقیناً من قبول نمىکردم. بعد هم گفتم پروردگارا! توکّل بر تو. خدا هم تا امروز کمک کرد. ...
فرازی از بیانات در دیدار عمومى به مناسبت روز ولادت باسعادت حضرت جواد (ع)23/09/1373
***
آنچه که در خصوص تعیین رهبر واقع شد و بار این مسؤولیت بر دوش بندهى کوچک ضعیف حقیر گذاشته شد، براى خود من حتّى یک لحظه و یک آن از آنات گذشتهى زندگى، متوقع و منتظر نبود. اگر کسى تصور کند که در طول دوران مبارزه و بعداً در طول دوران انقلاب و مسؤولیت ریاست قوّهى اجرایى، حتّى یک لحظه در ذهن خودم خطور مىدادم که این مسؤولیت به من متوجه خواهد شد، قطعاً اشتباه کرده است. من همیشه خودم را نه فقط از این منصب بسیار خطیر و مهم، بلکه حتّى از مناصبى که به مراتب پایینتر از این منصب بوده است - مثل ریاست جمهورى و دیگر مسؤولیتهایى که در طول انقلاب داشتم - کوچکتر مىدانستم.
یک وقتى خدمت امام(ره) این نکته را
عرض کردم که گاهى نام من در
ردیف بعضى از آقایان آورده مىشود، در حالى که در ردیف آنها نیستم و من یک آدم کوچک و بسیار معمولى هستم. نه اینکه بخواهم
تعارف کنم؛ الان هم همان اعتقاد را دارم.
بنابراین، چنین معنایى اصلاً متصور نبود.
البته در آن ساعات بسیار حساسى که
سختترین ساعات عمرمان را گذراندیم و خدا مىداند که در آن شب شنبه و صبح شنبه چه بر ما گذشت، برادرها از روى مسؤولیت و احساس
وظیفه، با فشردگى تمام، فکر و تلاش مىکردند
که چگونه قضایا را جمعوجور کنند. مکرر از من به عنوان عضو شوراى رهبرى اسم مىآوردند، که البته در ذهن خودم آن را رد
مىکردم؛ اگرچه به نحو یک احتمال برایم
مطرح مىشد که شاید واقعاً این مسؤولیت را به من متوجه کنند.
در همان موقع به خدا پناه بردم و روز شنبه قبل از تشکیل مجلس خبرگان، با تضرع و توجه و التماس، به خداى متعال عرض کردم: پروردگارا! تو که مدبر و مقدر امور هستى، چون ممکن است به عنوان عضوى از مجموعهى شوراى رهبرى، این مسؤولیت متوجه من شود، خواهش مىکنم اگر این کار ممکن است اندکى براى دین و آخرت من زیان داشته باشد، طورى ترتیب کار را بده که چنین وضعیتى پیش نیاید. واقعاً از ته دل مىخواستم که این مسؤولیت متوجه من نشود.
بالاخره در مجلس خبرگان بحثهایى پیش آمد و حرفهایى زده شد که نهایتاً به این انتخاب منتهى شد. در همان مجلس، کوشش و تلاش و استدلال و بحث کردم، تا این کار انجام نگیرد؛ ولى انجام گرفت و این مرحله گذشت.
من همین الان خودم را یک طلبهى معمولى و بدون برجستگى و امتیازى خاص مىدانم؛ نه فقط براى این شغل باعظمت و مسؤولیت بزرگ، بلکه - همانطور که صادقانه گفتم - براى مسؤولیتهاى به مراتب کوچکتر از آن، مثل ریاست جمهورى و کارهاى دیگرى که در طول این ده سال داشتم. اما حالا که این بار را روى دوش من گذاشتند، با قوّت خواهم گرفت؛ آنچنان که خداى متعال به پیامبرانش توصیه فرمود: «خذها بقوّة .»
براى این مسؤولیت، از خدا استمداد کردم و باز هم استمداد مىکنم و هر لحظه و هر آن، در حال استمداد از پروردگار هستم، تا بتوانم این مسؤولیت را در حد وسع خودم - که تکلیف هم بیش از وسع نیست - با قدرت و قوّت و حفظ شأن والاى این مقام، حفظ کنم و انجام بدهم. این تکلیف من است، که امیدوارم انشاءاللَّه مشمول لطف و ترحم الهى و دعاى ولىّعصر(عج) و مؤمنین صالح باشم.
سخنرانى در مراسم بیعت ائمهى جمعهى سراسر کشور به اتفاق رئیس مجلس خبرگان 12/04/1368
عکس اول : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic01.jpg
عکس دوم : http://www.doulaty.net/m-almahdi/77-EmamKhomeini/Pic05.jpg
... این جانب که از سالهای قبل از انقلاب با جنابعالی ارتباط نزدیک داشتهام و همان ارتباط بحمدالله تعالی تا کنون باقی است ، جنابعالی را یکی از بازوهای توانای جمهوری اسلامی میدانم وشما را چون برادری که آشنا به مسائل فقهی و متعهد به آن هستید و از مبانی فقهی مربوط به ولایت مطلقه فقیه جداً جانبداری میکنید ، میدانم و در بین دوستان و متعهدان به اسلام و مبانی اسلامی از جمله افراد نادری هستید که چون خورشید ، روشنی می دهید.
(صحیفهی نور - جلد 20 – صفهی 456)
با تشکر از : MST
« که باور می کند ؟ »
که باور می کند در باغ ما داغ ِ صنوبر را
که باور می کند افتادن سرو ِ تناور را
که باور می کند آسایش ِ موج ِ خروشان را
که باور می کند آرامش طوفان و تندر را
در این شب ها که دیو از باختر صد آتش افروزد
که باور می کند خاموشی ِ خورشید خاور را
کجا رود روان در بستر خود خفته می ماند
کجا کوه گران در خاک پنهان می کند سر را
کجا شیر ژیان اندر کُنام آرام می گیرد
که دیده در نیام آرامش شمشیر ِ حیدر را
عقاب آسمان پرواز ِ اقلیم ِ سر افرازی
کجا بر خاک ِ درد آلود ِ غم ، می گسترد پر را
چراغ بامداد افروز ِ آفاق ِ سحر خیزی
کجا وا می گذارد شام شوم تیره اختر را
کنون کز ابر ِ لطفش نم نم باران نمی بارد
که بر ما می فشاند هر زمان دامان گوهر را
پس از آن باغبان پیر در باغ و بهار ما
که می رویاند از دل های ما گل های باور را
صدای عشق در این گنبد دوار می ماند
کسی نشنیده زین فریاد فریادی رسا تر را
وطن بر شاخسار سدره گر دارد امام ما
خدا از ما مگیرد سایه ی طوبای رهبر را
تسلای دل ما در غروب آفتاب او
طلوع آفتابی دیگر آمد روز دیگر را
- غلام علی حداد عادل -
هفدهمین سالگرد عروج ملکوتی حضرت امام خمینی ( ره ) بر همه ی مسلمین جهان تسلیت باد .
امید ِ زنده دیدنت - جیاکُمو لئوپاردی
زین پس، دیگر هرگز امید ِ زنده دیدنت را در وجودم ندارم،
مگر آن هنگام که شبحام، تنها و رها از هر کالبد ِ جسمانی،
از جادّههایی غریب و تاکنون ناپیمونده،
به سوی مکانی عجیب ره سپارَد ...!
_ جیاکُمو لئوپاردی ـ
شاعر ایتالیایی
https://s.cafebazaar.ir/1/icons/com.themagicpick.saadi_512x512.png
روی عذرا - سعدی
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیده است روی عذرا را
ـ سعدی ـ
23 May 2006
* وراجی *
سلام به همه ی بروبچ! حال و احوالات چه جوریا بید؟ خوبین؟
نمیدونم این پرشین بلاگ باز چه مرگش شده، نه به وبلاگی راه میده، نه می ذاره نظر بده آدم، تازه دیگه حتی نمی ذاره آپدیت کنم. نکنه باز داره برای خودش امکانات اضافه می کنه؟ هان؟ فقط خدا کنه قاط نزنه. فعلا ً تایپ کنم تا ببینم کی آپدیت کنم!
خب یادم نیست درباره نمایشگاه کتاب چیزی گفتم یا نه، ولی یادم است یه میل سند کرده بودم به گروه خودم، درباره ی کتابهایی که گرفته بودم. بروبچی که عضو گروه بودن، میل رو خوندن، من هم توو وبلاگ دیگه نمی نویسم.
می خواستم یه سری لینک خبری و اینا بذارم توو وبلاگ، دیدم که خیلی تکراری میشه، همونا رو برای گروه هم سند می کنم، دیگه یه نموره تکراری میشه.
* دوغ نامه ی ویروس *
من و بابام پنج شنبه ای رفته بودیم خونه پری اینا. سر شام که نشسته بودیم سر سفره، عمه ام کنار من نشسته بود، بعدش من، بابام، شوهر عمه، پروانه و پری!
من فقط دو تا قاشق دیگه مونده بود غذام رو تموم کنم. عمه ام اومد شیشه دوغ رو نگاه کنه، تاریخش رو یا قیمتش رو، بعد یه هویی در عرض ایکی ثانیه، سر تا پای من سفید شد و من شدم یه ویروس دوغی!
حالا همه توو شک، بعدش همه زدن زیر خنده! هیچی دیگه! من سر تا پا سفید شده بودم ( یه خورده پیاز داغش رو دارم زیاد می کنم ها )، به زور پری، رفتیم لباسم رو عوض کردم، یکی از لباس های پری رو پوشیدم. پروانه گفت: این تریپ لباس بهت میاد ها!
نه این که خیلی غیر منتظره بود، برا همین صحنه پاشیدن دوغ رو کسی یادش نیست.
من نمی دونم کجای این قضیه جالبناک بود که فانوس میگه خیلی باحال بوده! همه زن دارن، ما هم زن داریم... نگاه تو رو خدا!!! به جا این که نگران شوهرش باشه...
* ماجراهای نصفه شبی *
خب همون 5 شنبه شب که برگشتیم خونه، من اومدم پای کامپیوتر و این حرفها! شب مثلا ً رفتم بخوابم ( آره جونه خودم )، نزدیک ساعت 3:10 صبح بود که باتری موبایلم تموم شد، من اومدم بزنم به شارژ، نصفه شبی که من باید خواب می بودم ها، بعدش نمی دونم چی شد، نه این که تاریک بود و منم جایی رو نمی دیدم، اومدم شارژر رو بزنم به برق، یه هویی پام گیر کرد به سیم های رادیو و پنکه، و کله پا شدن رادیو و از تخت افتادن رادیو همانا و صدای مهیب ایجاد کردن همانا! خودم شوکه، بابا از خواب پریده بود، اومد درب اتاق رو باز کرد و پرسید چی شده؟ گفتم هیچی، رادیو افتاد ؛ نگفتم که پام گیر کرده بوده به سیم. اگه به جای این که رادیو کله پا بشه، من کله پا میشدم، اگه از جلو می افتادم، با مخ می رفتم توو پنکه، اگه از پشت می افتادم، در آغوش کتاب خونه می بودم و خورد و خاک شیر شدن کتاب خونه! اینم از ماجراهای نیمه شب ِ من!
* یه نمه لینک *
* فکر می کنم حتما ً باید بخونین، یه داستان کوتاه و جالب است. *
آه، بچه ها... بیایید از بچه ها حرف بزنیم. بله، باید اعتراف کرد که بچه ها بی اندازه مکارند. نمی دانم چه کسی اولین بار به این نتیجه رسید که بچه ها معصوم و بی گناه اند. هر کس بوده معلوم است که بچه ها را اصلا ً نمی شناخته است.... با چابکی از مبل پایین می آید و می رود به طرف حمام. دنبالش می روم و می بینم که یک صندلی می گذارد زیر قفسه ی داروها و ازش می رود بالا. بعد قوطی قرص خواب آور را بر می دارد. حالا از صندلی می آید پایین، شیر آب را باز می کند، یک لیوان را پر از آب می کند و محتوی قوطی را توی آن خالی می کند، بعد می گوید: - حالا بازی عوض می شود. تو دوباره می شوی خودت. من هم باز می شوم خودم. یک بازی ِ واقعی می کنیم و تو این قرص ها را می خوری. بچه ی شیرین زبان با گفتن این حرف، لیوان را در دست من می گذارد... ادامه فایل PDF این داستان در قسمت فایلهای گروه Silver Lake آپلود شده. لینک فایل
پسر سخت بیجا کند، مرگ بید / که برتر ز دختر بیاید پدید!... ادامه
ترور، نشانه ی سرطان است... ادامه
قابت میگیرم. میگذارمت اینجا، اینجا یعنی گوشه ی خیال. من بزرگ میشوم. تو میشوی عین آب. قابت میشود عین باد. حال و هوایم عوض میشود. یاد میگیرم سینوس را. داستان قطره آب بی ارزش را.... ادامه
مگه نشنیدی که میگن: تو دو شرایط نباید دختر پسند کنی، تو عروسی و موقع عید، که خیلی خوشحالی و همه رو خوشگل میبینی... ادامه
خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی / از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی... ادامه
کفر می گویی و روح قدیس ات را بالا میاری تا دوباره نشخوارش کنی!... ادامه
« فانوس خیال » هم بعد از N قرن آپدیت کرده، ولی چرت و پرت نوشته، زنم زده به سرش!
عروس شعرهایم درحجله ی نگاه تو / باکره شد / وسحرحلالم / به عقد دائم زمزمه های شبانه ات درآمد... ادامه
ناله می زنم... / و ناامیدانه نگاهت می کنم / و این بیت می شود زبان حالم... ادامه
چون حس می کردم با تو عشق تو وجود من زنده شد...ادامه
در راستای اینکه ملت همیشه در صحنه کلی سراغ ما را می گرفتند و هم صدا با هم می خواندند (به سبک بنیامین بخوانید لطفا): وبلاگ، نادر، خونه، شونه، آینه، اینترنت، تلفن، کجایی؟، مردی؟، برگرد نمیای؟ نمی خوای عزیزم؟ ما برگشتیم.... ادامه
این روزها آنقدر خالی شده ام که فتح وجودم قله ی رویاهایم شده... ادامه
یه عالمه فیلتر شکن و... ادامه
این اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است... ادامه
خبرگزاری العربیه وابسته به کشور سعودی ۲روز پیش یه مطلب منتشر کرده (+)و سعی کرده که نشون بده که ایرانی ها و یهودی ها از یک اصل و نسب هستن. توی این مقاله ی گزارش گونه، نویسنده با اشاره به سابقه تاریخی قوم یهود در ایران و آزادی های بسیار زیاد امروز یهودیان در ایران، خودش رو کشته تا تلویحا ثابت کنه که همه این دعواهای ایران واسراییل دعوای زرگریه. مثلا میگه که موشه دایان وزیردفاع سابق و موشه کاتساو رییس جمهور اسراییل هردو ایرانی هستن و با اشاره به داستان کوروش می گه که این ایرانی ها بودن که در تاریخ یک بار یهودیان رو از نابودی نجات دادند... ادامه
- نظرت در مورد دختر همسایهتون برای ازدواج چیه؟ / - حرفش رو هم نزن! / - آخه چرا؟ / - آخه اون میره استادیوم!... ادامه
روزهای اولی که اومده بودیم این خونه، آرزو میگفت محمد، این خونه جنّ داره. نه اینکه بیچاره ترسیده باشه، اتفاقا با کلی خنده و شوخی هم برام تعریف میکرد. بهش گفتم خیالاتی شدی... ادامه
من که می دونم به این دنیای به ظاهر زیبا من که می دونم به قفس این دنیا هیچ اعتباری نیست... ادامه
برین ببینین، می تونین کمکش کنین یا نه... ادامه
عجب غافل گیر شده ها، به این میگن شکار لحظه ها... ادامه
این بچه داره کارهای بد بد می کنه ها... ادامه
دانلود برنامه ی پیکاسو، برنامه ای از برنامه های گوگل که مربوط به عکس ها می شود. برنامه جالبی است. فقط یه نکته، اونم این که هیچ عکسی رو نا دیده نمی گیره توو سیستم و هر چی عکس رو مخفی کرده باشی، در همه ی یوزر ها نشون میده. لینک دانلود
یه سری خاطره درباره ی عقد موقت... لینک اول / لینک دوم
عکس دو تا نی نی کوچولو... ادامه
این مدل تقلب هم جالب بیده... ادامه
* یادی از دیگران *
فانوس خیال - چلو کباب – پارس فوتبال – اشک مهتاب – Bad Girls – نسل سومی ها – شاخه ی امید – التهاب عشق – نم نم – بچه خوش تیپ – این بشر زمینی – صفیر شب – دنیای گم شده – سلام باحال – حزب جوانان زیر آفتاب - پرومته
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 2 خرداد 1385
هوا بوی ِ نم گرفته
دوباره دلم گرفته
صدای ِ گریه ی ِ بارون
توو خیابون دم گرفته
با نگاهت، قلبم ُ ازم گرفتی
اینم بمونه
با غرورت، منو دست ِ کم گرفتی
اینم بمونه
گفتی که: قلبت رو پس میدم دیوونه
اینم بمونه
گفتم: این قلب ِ تو _ ِ پیشِت بمونه
اینم بمونه
خواستم عاشقت کنم، گفتی: محاله
اینم بمونه
گفتی که: تو هم دلت چه خوش خیاله
چه خوش خیاله
اینم بمونه
من میگفتم: شب عشق با این سیاهی
نداره ترسی برام، وقتی تو ماهی
تو میگفتی: آره من ماهم، ولی تو
اومدی آسمونت رو اشتباهی
اینم بمونه
اینم بمونه
اینم بمونه
خواستم عاشقت کنم، گفتی: محاله
اینم بمونه
گفتی که: تو هم دلت چه خوش خیاله
چه خوش خیاله
اینم بمونه
من میگفتم: شب عشق با این سیاهی
نداره ترسی برام، وقتی تو ماهی
تو میگفتی: آره من ماهم، ولی تو
اومدی آسمونت رو اشتباهی
اینم بمونه
اینم بمونه
اینم بمونه...
پسر برتر از دختر آمد پدید
#شعر
* چند تا عکس
عکس اول / عکس دوم / عکس سوم / عکس چهارم / عکس پنجم / عکس ششم / عکس هفتم
* جمله هایی از وبلاگ های مختلف
بین من و مرگ ویرونگر قول و قراری نیست...
قلب شکفته ی مرا به نام عشق....
بغض پاییزی ابرم، بغض یک غروب غمناک
* بازی با کلمات
شب، تاریکی، دلهره، لذت، شهوت، گناه، سقوط، تباهی، نابودی
http://s9.picofile.com/file/8341480384/HomeCooking.jpg
طرز تهیه بیسکوتی
مواد لازم:
کره ۵۰ گرم
آرد ۲۲۵ گرم معادل یک و نیم پیمانه
بکینگ پودر یک قاشق مربا خوری
شکر ۱۰۰ گرم معادل نصف پیمانه
تخم مرغ ۲ عدد
وانیل مایع یک قاشق مربا خوری یا وانیل پودری یک دوم قاشق مربا خوری
مغزهای دلخواه ۱۰۰ گرم
طرز تهیه :
ابتدا کره را روی حرارت ذوب کنید.
سپس تخم مرغ و وانیل را به همراه شکر کمی هم بزنید تا ترکیب شود. (با همزن دستی و یا برقی )
حال کره ذوب شده را به مخلوط تخم مرغ اضافه کرده و هم بزنید.
اکنون ترکیب آرد و بکینگ پودر را به همراه مغز دلخواه به تناوب به مایه بالا اضافه کنید تا یک خمیر منسجم بدست آید.
اگر خمیر به هر دلیلی چسبنده بود،مجاز هستید ۳۰ تا ۵۰ گرم آرد اضافه کنید
فر را با دمای ۱۸۰ درجه سانتیگراد گرم کنید.
حال خمیر بدست آمده را به دو نیم تقسیم کنید.
هر دو نیم را بشکل استوانه ای با طول حدودا ۲۰ سانت و عرض تقریبی ۴ /۵ سانت در بیاورید و روی کاغذ روغنی گذاشته با فاصله ۵ سانتی و به سینی پخت منتقل کنید.
سینی را در طبقه وسط فر قرار دهید و به مدت ۲۵ تا ۳۰ دقیقه بپزید تا سطح بیسکوتی ها کاملا طلایی شود.
حال بعد از پخت سینی را از فر خارج کنید و ۳۰ دقیقه اجازه دهید تا بیسکوتی از حرارت بیفتد و خنک شود.
فر را خاموش نکنید.
اکنون با یک چاقوی اره ای تیز با دقت بیسکوتی را به عرض یک و نیم تا دو سانت برش بزنید.
برش ها را داخل سینی فر بچینید و مجدد به مدت ۵ تا ده دقیقه در فر قرار دهید تا کاملا تست شود.
سپس از فر خارج کرده و بعد از سرد شدن سرو کنید.
این بیسکوتی ها را میتوان در وعده صبحانه یا عصرانه به تنهایی یا با مربا، پنیر، شکلات، شکلات صبحانه، خامه و... سرو کرد.
مدت ماندگاری این شیرینی ۱۰ تا ۱۴ روز میباشد در ظرف دردار وجای خشک و خنک.
برای بیسکوتی کاکائویی میتوانید ۲۰ گرم از آرد کم کرده و پودر کاکائو اضافه کنید.
میتوانید مغزها را حذف کرده کاملا و یا انواع برگه میوه ها را اضافه کنید.
منبع: @simayekhanevade1
http://i2.mangareader.net/shigurui/59/shigurui-1875865.jpg
Manga: Shigurui
نام مانگا: Shigurui
نام مانگا: Death Frenzy
نام مانگا: シグルイ
ژانر: Action, Drama, Historical, Seinen, Martial Arts
نویسنده: Yamaguchi Takayuki, Nanjou Norio
طراح: Yamaguchi Takayuki
سال انتشار: 2004
وضعیت: تمام شده
تعداد چپترها: 84 چپتر
ناشر: Akita Shoten
مجله: Champion RED (Akita Shoten)
ترجمه فارسی و انگلیسی دارد
لینکهای مربوط به مانگا
+ لینک دانلود مانگا – ترجمه فارسی
+ لینک دانلود مانگا – ترجمه فارسی
+ معرفی و لینک دانلود انیمه Shigurui
خلاصه داستان (منبع: انیم ورلد)
در شروع عصر "ادو" زمانیکه مردم از صلح و آرامش لذت میبردند لرد "توکوگاوا تاگانادا" مسابقات پیکار برگزار میکند. در گذشته حریفان با شمشیرهای چوبی جنگ میکردند. در این زمان شمشیرهای واقعی به کار برده خواهند شد. "فوجیکی جنوسوکه" که یک بازو دارد و "ایراکو سیگن" نابینا در این مسابقه باهم خواهند جنگید. هر یک از آنها مصمم است تا خود را به عنوان قائم مقام مدرسه "ایواموتو" ثابت کند. با این حال فقط یک قهرمان انتخاب خواهد شد. بنابراین داستان سرنوشت های پیچیده و کشمکش و تقدیرهای عجیب شروع می شود...
نکته: برای دنبال کردن داستان انیمه از قسمت 32 مانگا بخوانید...
* ماجراهای ویروس و موش *
سلام. امیدوارم که همگی خوش باشین. الانه می خوام یه اتفاق رو براتو تعریف کنم. خب ماجرا از اونجا شروع شد که چهارشنبه بعد از ظهر کلاس داشتم، هیشکی هم نبود که منو ببره (آخه نمی ذارن من خودم برم.) ولی کسی نبود. برا همین خودم رفتم. (آخ جون، یه روز مستقل بودم)
رفتم سر چهارراه که ماشین سوار شم. یه ماشین وایستاده بود، گفتم: ---؟ گفت آره! اومدم از جوب رد شم برم توو خیابون، که سوار ماشین بشم (اون موقع توو پیاده رو بودم)، جوب رو نگاه کردم، دیدم که یه موش کوچولو موچولو (البته توو دست جا نمی شد ها:D ) داره راه مستقیمش رو می ره. خب منم اصولا ً مشکلی ندارم با حیوون های بزرگ! بعدش یه هویی چند تا اتفاق افتاد، من اومدم از جوب رد بشم، هم زمان یه گنجیشکه (الهی، چقده کوچولو بود، نازی) اومد از اون آب جوب بخوره، جلو موشه نشست توو جوب، این موشه هم ترسید (آره جونه خودش) راهش رو کج کرد، دقیقا ً از لبه ی جوب پرید بیرون، اومد زیر پای من:D البته طلفی رو نگاه نکردم، فقط می دونم زیاد فشارش ندادم این موش بیچاره رو، نمرده بود، شاید فقط یه خورده همچی شوکه شده بود، منم خیلی ریلکس اومدم نشستم توو ماشین.
ولی الانه که دارم فکر می کنم، یه نموره عذاب وجدان دارم. نمیدونم موشه چیزیش شد یا نه؟ البته مطمئن هستم که فقط یه نموره فشار بهش اومد، و این که به راهش ادامه داد، نمی دونم. اینم از ماجراهای من!
عصری که برگشتم زنگ زدم فانوس خیال، میگه جیغ نزدی موش اومد زیر کفشت؟ گفتم نه! گفت نترسیدی؟ گفتم نه!:D
آخه خب ترس نداشت که. فقط یه موش بود، مگه چی بود! سوسک یا مارمولک نبود که ریزه میزه باشه بخواد خطرناک باشه.
هر چی جک و جوونورها بزرگ تر باشن، باحال تر و این که کم خطر تر هستن. موش که کمتر از سوسک خطر داره:D به خصوص سوسک پری که من باهاش مشکل دارم.
ولی با موش که مشکل ندارم. اصولا ً من با حیوانات زندگی مصالحت آمیز (درست نوشتم؟) دارم. اصلا به هم کاری نداریم:D تازه من کلی هم قربون صدقه جک و جوونورا می رم. (البته نه حشرات)
اینم از ماجراهای من که فقط یه روز مستقل بودم و خودم رفتم کلاس!:D
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 14 اردیبهشت 1385
= = = = = = =
توضیحات من (1397)
یعنی من اون موقعها اینقده نترس بودم؟
این قده خوب بودم؟! پس چرا حالا این طوری شدم؟
اه اه اه
هر چی آدم سنش بالاتر میره، محتاطتر و ملاحظهکار تر میشه.
همممم، اردیبهشت 85؛ دانشگاه که نداشتم، سرکار هم که نداشتم تا اون موقع!
کلاس چی؟ کجا؟ اصلا یادم نیست.
البته ممکنه منظورم کلاس C++ بوده باشه؟
نه، اون که باید 84 میبود. پس من کجا میرفتم؟
پری، سونیا، شماها یادتون نمیاد؟ من اون موقع چی کار میکردم؟
هر چند هر دو تاتون اون زمان دانشجوی کارشناسی بودین!
vvvvvvvv
گر تو امروز، آسمان را آبی
میبینی، من فردا را.
اگر
فضای دلت پر از مهر و گرمای عشق است،
و
اگر قلبت تا ابدیت لبریز از شور عشق است،
پس
نگاه مرا ببین
vvvvvvvv
دانلود موزیک :
¯¯¯ music ¯¯¯
یه سری اهنگ جدید براتون اماده کردم ، دانلود کردید نظرتون رو هم بگید !
· شاکی ( طوفان کریمی) ü
· دوستت دارم ( حمیدرضا و علیرضا)
· از من که گذشت ( حمید رضا و علیرضا)
· کینه ( حمیدرضا و علیرضا )
· باورم کن ( احسان خواجه امیری)
· چرا سیاه ( پدرام و پرشا – که در مقابل اهنگ رضا صادقی خوندن)
· داری از چشمم میافتی ( شهاب تیام )
· حرومت ( دامون)
· ریتم عشق ( حمید و ارمان )
vvvvvvvvvvv
دانلود نرم افزار :
به تازگی Video Player های کوچک مانند Audio Player ها که به MP3 Player معروفند نیز از عمومیت فراوانی برخوردار شده اند و شرکت هایی مانند Apple با تولید iPod , شرکت SONY با تولید PSP و شرکت Samsung با تولید Video Player خود از پیشرو های این قطعه ی سخت افزاری هستند . از طرف دیگر MP4 Player ها و گوشی های مختلف تلفن همراه که فرمت 3GP را پشتیبانی می کنند این کار را تا حد قابل قبولی انجام میدهند . حال برای تبدیل فیلم و فرمتهای متعدد تصویری به فرمتهای تحت پشتیبانی این محصولات چه کنیم ؟
شرکت ZJMedie Digital Technology که با تولید مبدل قدرتمند تصویری خود با نام WinAVI Video Converter محبوبیت قابل توجهی کسب کرده بود , محصولی با نام WinAVI 3GP/MP4/PSP/iPod Video Converter را عرضه نموده است که مخصوص تبدیل تمامی فرمتهای تصویری به فرمتهای تحت پشتیبانی این تولیدات جدید است .
برخی از ویژگی های کلیدی این نرم افزار مفید :
توانایی تبدیل فرمتهای DivX, XviD, MOV, rm, rmvb, MPEG, VOB, DVD, WMV, AVI به فرمت iPod/PSP و یا 3GP/MP4 .
سرعت بسیار بالا در تبدیل فرمتها .
ظاهر آسان و ساده و پشتیبانی Batch Conversion ( تبدیل همزمان تعداد زیادی فرمت به یکدیگر )
کیفیت صوتی و تصویری بسیار بالا در تبدیل و پشتیبانی عملیاتی جون clip/zoom/soften در تبدیل .
توانایی تنظیم video/audio sample rate, bit rate, video size و ....
توانایی انتقال مستقیم فایلها به iPod/PSP .
و .....
دانلود کنید نسخه ی 2.0 را با حجم 3.54 مگابایت
vvvvvvvvvvv
یه تبریک :
تو این اپدیت میخواستم قهرمانی تیم عزیزم چلسی همیشه قهرمان رو تبریک بگم و بگم که نه تنها پارسال و امسال قهرمان جزیره شدیم بلکه مردان غرور افرین استفمفورد بریج همیشه اول هستند. تو هر جام و لیگی که فکرشو بکنید ! ViVa CHELSEAFC !!!
و نه تنها پریمر لیگ بلکه چمپیونز لیگ سال بعد هم حتما بالا سر ماست !
هدی 666 |
vvvvvvvvvvv
یه شعر:
درخت را به نام برگ ...
بهار را به نام گل ...
ستاره را به نام نور ...
کوه را به نام سنگ ...
قلب شکفته ی مرا به نام عشق ...
عشق را به نام درد ...
مرا به نام کوچکم صدا بزن !!!
" آرام شاد " |
vvvvvvvvvvv
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اونی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بره و پیشت نمونه
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز از دوست عاشقش با خبر شه
خیلی سخته توی پاییزبا کسی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی
خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت
ولی اون نخواد بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی
( ؟ )
#شعر
چه نابرابر است، جنگ ِ من و تو
قبول ندارم
به جنگ آمدهای و تیغ عشق آوردی
حساب نکردی که من
به جز تو
هیچ ندارم؟
#شعر
https://cdn.myanimelist.net/images/anime/11/25415.jpg
One Piece Movie 6: Omatsuri Danshaku to Himitsu no Shima - 2005
نام فیلم انیمهیی: One Piece Movie 6: Omatsuri Danshaku to Himitsu no Shima
نام فیلم انیمهیی: One Piece: Baron Omatsuri and the Secret Island
نام فیلم انیمهیی: ワンピース オマツリ男爵と秘密の島
ژانر: Adventure, Comedy, Fantasy, Shounen
تاریخ پخش: زمستان 2005
وضعیت: تمام شده
تعداد قسمتها: یک قسمت
مدت زمان فیلم انیمهیی: یک ساعت و 31 دقیقه
کارگردان: Hosoda Mamoru
منبع: Manga
استودیو: Toei Animation
زیرنویس انگلیسی دارد
لینکهای مربوط به فیلم انیمهیی
+ اطلاعات بیشتر: سایت // سایت // سایت // سایت // سایت
+ لینک دانلود فیلم انیمهیی (MKV, 720P, EN Sub)
+ تماشای تریلر فیلم انیمهیی: لینک // لینک
+ لینک فایل تورنت (Movie 1 ~6, MKV, EN Sub, BD, 1080P, x265, 5.4GB)
+ لینک دانلود فیلم انیمهیی (MKV, x264, 1080P, BD, EN Sub, 2.7GB)
+ لینک دانلود فیلم انیمهیی (MKV, x265, BD, 1080P, EN Sub, 1.1GB)
+ لینک دانلود فیلم انیمهیی (MKV, x265, BD, 1080P, EN Sub, 1.1GB)
+ تصاویر: عکس // عکس // عکس // عکس // عکس // عکس // عکس // عکس // عکس
+ لینک فایل تورنت (MKV, x264, BD, 1080P, EN Sub, 2.6GB)
+ لینک فایل تورنت (MKV, x264, BD, 1080P, EN Sub, 4.8GB)
+ لینک فایل تورنت (MKV, x265, BD, 1080P, EN Sub, 1GB)
+ لینک فایل تورنت (MKV, x264, BDRip, 1080P, RAW, 4.5GB)
+ لینک دانلود فیلم انیمهیی (MKV, 1080P, EN Sub)
خلاصه داستان (منبع)
نامی یک آگهی جزیره ی تفریحی رو تو مسیرشون می بینه و تصمیم می گیرند برای استراحت برن اونجا . متاسفانه زمانی که به جزیره می رسند باید برای به آرامش رسیدن تو یک مسابقه شرکت کنند . در حالی که روبین ، چوپر و لوفی دنبال راز جزیره بارون رفته بودن ...
http://www.youtube.com/watch?v=NVt5Gsy9VKU&feature=player_embedded
خلاصه داستان (منبع)
The Straw Hat crew obtain an advertisement for a recreational island on the Grand Line run by the Baron Omatsuri. Luffy decides to take this opportunity to kick back and relax. Unfortunately, when they arrive at the island, they are asked to compete in contests through unity for access to relaxation. However, there seems to be a mysterious air on the island, as the Straw Hat Pirates begin to fight amongst themselves, while Robin, Chopper, and Luffy individually search for the secret behind Baron Omatsuri's island.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
ای عشق
ای عشق، ای عشق، از قلبم پر کشیدی! قلبی که در گذشته،
بدانسان گرم و سوزان بود!
شوربختی، آن را در دست سرد ِ خود درهم فشرد
و قلبم در عنفوان جوانی، در سالهای عمر خود، منجمد گردید ...
_ جیاکُمو لئوپاردی ـ
شاعر ایتالیایی
https://myanimelist.cdn-dena.com/images/anime/6/7081.jpg
I''s Pure
نام انیمه: I''s Pure
نام انیمه: Aizu Pure
نام انیمه: アイズピュア
ژانر: Comedy, Drama, Ecchi, Romance, School Life
تاریخ پخش: زمستان 2005
وضعیت: تمام شده
تعداد قسمتها: 6 قسمت OVA
مدت زمان هر قسمت:
منبع: Manga
کارگردان: Kanbe Mamoru
استودیو: Studio Pierrot, Arms
زیرنویس فارسی و انلگیسی دارد
لینکهای مربوط به انیمه
+ لینک دانلود انیمه (MKV, 480P, EN Sub, DVD, ~200MB)
+ لینک دانلود انیمه (MKV, 480P, DVD, ~75MB)
+ لینک دانلود انیمه (MP4, ~70MB, EN Sub)
+ لینک دانلود انیمه (MKV, DVD, 480P, EN Sub, ~200MB)
+ لینک فایل تورنت (MP4, EN Sub, 430MB)
+ لینک فایل تورنت (MP4, RAW, x264, DVD, 576P, 1.3GB)
خلاصه داستان (منبع: دنیای انیمه)
ستا یکی از کسانی است که به مدت دو سال، دورادور عاشق دختری به اسم ایوری یوشیزاکی میباشد اما هیچ وقت جرئت ابراز علاقه پیدا نکرده است. اما در زمانی خاص که بالاخره فرصت اعتراف پیش می آید، سر و کله دوست دوران بچگی اش که به مدت پنج سال از او دور بوده و به آمریکا رفته است پیدا میشود و با برگشتن او یک مثلث عشقی درست میشود. ستا برای فهمیدن این که بالاخره با کدام یک از آنها میتواند رابطه عاشقانه داشته باشد میبایست از امتحان های بسیاری سربلند بیرون بیاید.