غروب کن!
ای خورشید،
بر دم دروازه ی مغرب ایستاده ای چه کنی؟
چشم انتظار کیستی؟
غروب کن!
بگذار شب بیاید.
بگذار جامه ی سیاهش را بر چهره ی کائنات افکند.
بگذار شب بر سرم باز خیمه زند!
ـ دکتر علی شریعتی ـ
در آغاز هیچ نبود
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود. و با نبودن چگونه می توان بودن؟
حرف هایی هست برای
گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی
هست برای نگفتن. حرفهایی که هرگز سر به
ابتذال گفتن فرود نمیارند.
حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های
بی قرار آتش اند.
و کلماتش هر یک انفجاری
را به بند کشیده اند. کلماتی
که پاره های بودن آدمی اند.
اینان همواره در جستجوی
مخاطب خویشند. اگر یافتند
یافته می شوند و در صمیم
وجدان او آرام می گیرند
و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند...
« دکتر علی شریعتی »
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
*
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی:
- « از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن »
*
با تو گفتم: حذر از عشق، ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم
*
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک، در چشم تو لرزید
ماه، بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم، نه رمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
ـ فریدون مشیری ـ
#شعر #کوچه #فریدون_مشیری
ابرهای غم
چه بارانی است در بیرون این اتاق!
باران!
ابرهای همه ی غم های تاریخ،
یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.
کسی نمی داند که در چه درد و تبی می سوزم
و می نویسم!
ـ دکتر علی شریعتی ـ
بر شانه های تو
- فریدون مشیری -
دیوانگیها از سرم
تار و پود هستی ام بر باد رفت، اما نرفت
عاشقی ها از دلم، دیوانگی ها از سرم
- رهی معیری –
تو آرزوی منی
تو آرزوی منی ای چراغ خلوت دل
مرا به جان تو در دل جز آرزوی تو نیست
ـ کاظم پزشکی ـ
بگذار و بگذر
بگذار تا در ماتم ویرانهی خویش
چون جغد بنشینم، مرا بگذار و بگذر
ـ شهر آشوب ـ
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد خضر فَرُّخ پِی کجاست
خون چکید از شاخِ گل بادِ بهاران را چه شد؟
کس نمیگوید که یاری داشت حقِّ دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟
لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟
گویِ توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد؟
صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد؟
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوقِ مستی میگساران را چه شد؟
حافظ اسرارِ الهی کَس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟
- حافظ -
#شعر #حافظ
اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هِندویَش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رُکن آباد و گُلگَشت مُصَّلا را
فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرینکار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ میزیبد، لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
- حافظ -
#شعر #حافظ
دلی شکسته
مهربانا! با دلی شکسته رو سوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جوابم؟
بی کسم، در سایهی مهر تو میجویم پناهی
از کجا یابم خدایی گر به کویت ره نیابم؟
ـ مهدی سهیلی ـ
گمنام بمیرم
کاری مکن ای دوست که در مرحلهی عشق
رسوای غمت باشم و گمنام بمیرم
ـ کریم فکور ـ
داد ِ خود
خدای ِ عشق فرستاده بود پیش منش
"که داد ِ خود بستانم به بوسه از دهنش"
ـ نیاز کرمانی ـ
محبوب من
پریچهرهای بود محبوب من
بدو گفتم ای لُعبت خوب من
چرا با رفیقان نیایی به جمع
که روشن کنی بزم ما را چو شمع
ـ سعدی ـ
میفهمی
دوباره ثانیههای قرار میفهمی
دوباره حجم قفس – انتظار! میفهمی
حضور گرم تو یک آسمانه پرواز است
پر از ستارهی دنباله دار میفهمی
همیشه فاصلهها را ندیده میگیری
و شک من به وصول بهار، میفهمی
*
و اتفاق پس از این مسیر معلوم است:
هوس، بهانه، سه نقطه ... فرار میفهمی
«چراغ رابطهها هم چقدر تاریک است» 1
و روی آینهها هم غبار میفهمی
چقدر میشکنم، لحظهای که میگویی:
گذشته هر چه قرار و مدار میفهمی!
و بعد از این به نگاهت چقدر محتاجم
ولی برای تو یک رهگذار میفهمی
دلم گرفته ولی حاجتی به گفتن نیست
چروک صورت من را شمار میفهمی
تمام هستی من این دو بیت ناقابل
تمام هستی من یادگار میفهمی
چه حال و روز خرابی، چقدر تنهایم
دلم گرفته از این روزگار میفهمی
چقدر دست تو را عاشقانه میخواهم
درست مثل ثانیههای قرار میفهمی
1. چراغهای رابطه تاریکند – فروغ فرخزاد
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی