جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به نام عشق


به نام عشق


نه دوباره ای دارم

نه همیشه ای

مردی فقیر در اشتیاق دوست داشتن

نمی‌دانم کیستی اما

دوستت دارم.


من "هرگز" ندارم

زان رو که متفاوت بوده ام

و به نام "عشق همیشه در تغییر"

اعلام خلوص می‌کنم.


دوستت دارم

و خوشبختی را به روی لب های تو می‌بوسم.

اکنون، بیا هیزم جمع کنیم

و آتش را در کوهستان

به نظاره بنشینیم.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



هبوط


هبوط


امروز، امروز است

به سنگینی ماضی

با بال های تمامی‌آنچه که فردا خواهد بود.


در دهان تو

تجمع گلبرگ های یک روز پایان یافته

به سوی آفتاب هبوط می‌کند

و دیروز، راه تاریکش را طمانینه

در چهره ات به یادگار خواهد نشاند.


امروز، دیروز و فردا نیز

خواهد گذشت

چونان گوساله ای که سرخ خواهد شد.

و آنچه باقی می‌ماند

تویی

تویی که قوت روزانه روح من خواهی بود.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



تصویر تو


تصویر تو


با شکیبایی یک خرس شکار می‌کند

دیگو ریورا با یک بوم و یک قلم.


برای جنگل، سبز را

و برای گل، سرخ سراسیمه

اما برای نقاشی تو

تمام نور جهان را.


بینی مغرورت

و اخگر چشمانت را

و چهار فصل خدا را که در نگاه تو نقش بسته

ناخن هایت که تا حسادت ماه را برانگیخته

و پوست تابستان گونه ات

و هندوانه سرخ و شیرین لبانت را.


خداوند مرا دو دهانه از آتشفشان گداخته داد:

یکی‌برای آتش

و دیگری برای عشق

و خداوند تو را آتش نجیب عطا فرمود

تا چشمان من در تو درنگ کنند

و راز هستی ام

در گیسوان تو تفسیر شود.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



احتضار


احتضار


از اینجا

از میان کلبه و دریا و راه، عبور می‌کنیم

و صدای غیبت خود را، هرگز نخواهیم شنید.


خانه، سکوت خود می‌شکند

و ما، بر روی  اشیا گام می‌نهیم

آبی در لوله های زنگار بسته می‌گرید

و موش های مرده، به پوچی زندگی می‌نگرند.


خانه می‌گرید شب و روز

شب و روز خانه می‌گرید با عنکبوت هایش

که از چشم روزگار، فروافتاده است.


خانه رو به احتضار است

او را به زندگی بازمی‌گردانیم

ما را نمی‌شناسد

گویا فراموش کرده که باید شکوفه می‌داد

گویا فراموش کرده.


#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



بوی زمستان


بوی زمستان


خیس از باران آگوست

جاده می‌درخشد

چونان براده ای از ظهر کاملی

و همچون تلالو سیبی

از میان میوه های پاییزی.


آسمان مه آلود شیلی

با رویا ها و هیاهو و ارتعاش اقیانوس

زیبا می‌شود.


و برگ ها

زمستان اعقاب خود را

پنهان می‌کنند.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


راه




راه


شاید آن مرد صورت تراشیده را به خاطر بیاوری

هم او که در تاریکی، همچون تیغه ای لغزید

و پیش از آنکه دانیم، می‌دانست

چه رویدادی در راه است.

او با دیدن دود، آتش را نتیجه گرفت.


زنی رنگ پریده با گیسوان سیاه

چونان یکی ماهی

از درون حفره ها برخاست

و دستادست مردی

باغی را سراسر دِرویدند.


آن زمان

عشق می‌دانست که عشق نامیده می‌شود

و من، همچنان چشم هایم را به سوی نام تو گشودم

و یکباره قلب تو

راه را نشانم داد.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه




با من بیا


با من بیا


عشق من!

زمستان به سنگفرش بازخواهد گشت

زمین انعام خود را هدیه خواهد داشت

و ما سرزمینی دور را در آغوش خواهیم گرفت

و بر گیسوان این جهان، دست خواهیم کشید.


رفتن با کشتی ها، زنگ ها، چرخ ها

به سوی بوی عقد مجمع الجزایر خواب

و دانه های لذت در شیار زمین.


برخیز

موهایت را ببند و با من بیا

با من پرواز کن

با من فرود آی

با من بخوان

و بیا قطاری بگیریم

که ما را تا مرز عرب، تا توکوپیلا

همراه شود.


با من بیا چونان یکی دانه در دوردست افق

تا سرزمینی کهن

تا یاسمن هایی که به دست شهریاران پابرهنه

حکومت می‌شود.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



جستجو



جستجو


عشق را ببین که جزایرش را می‌پیماید

از غم به غم.


ریشه خویش می‌کاود با دست

و آبیاری می‌کندش با اشک

و هیچ کس، این فراگرد روحانی را

به درک نمی‌نشیند.


من و تو

به جستجوی دره ای سبز و دست ناخورده

چون جستجوی سیاره ای دیگریم

جایی که نمک، گیسوانت را لمس نتواند کرد

جایی که اندوه

به بلوغ در نتواند رسید

و جایی که نان، زیستن می‌داند

تا بیات و پیر نشود.


ما در هوای لانه ای

ساخته با دست های خویش بودیم

در چشم اندازی از بافته های برگ

بی که با سخنرانی هاشان آزارمان کنند

اما، دریغا دریغ که عشق

آن چنان نبود

دریغا که عشق شهری دیوانه بود

با جمعیتی از مردمی‌که

ایوان های خود را سپید نگاه می‌داشتند.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


جراحت


جراحت


گرچه خونم نمی‌رود

لیک، به گمانم که مجروحم.


در شعاع شعله ات گام می‌نهم

و قلب باران را

با پوستم لمس می‌کنم.


او کیست؟

او کیست که نامی‌ندارد

شاید برگی یا لجنی خفته در دل جنگلی تیره

یا گنگی که در طول راهی

با تنهایی خویش زمزمه می‌کند.


آری من مجروح بودم

ولی جز سایه در شبی تاریک

هیچ کس رفیقم نبود

هیچ کس،

جز بوسه باران.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


بی تو

بی تو


بی تو

هر آنچه بر خاک رستنی است

نابود باد

بی تو.


بی تو

ظهر، همچون گلی غمگین

شرحه شرحه، به خون خویش در می‌غلطد.

بی تو

قدم زدن میان سنگفرش و مه

کند می‌شود.


بی تو

بی تلالوات که هیچ کس جز منش نتواند دید

نتواند زیست

گلی سرخ رنگ، حتی در آغازین لحظه میلاد خویش.


هستم، چرا که هستی

و هستی، زان رو که هستم

و هستیم تا که هستیم

و از عشق

من و تو

ما خواهیم بود.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



داستان یک کشتی


داستان یک کشتی

دختری از جنس چوب
به ساحلی از سنگفرش مرجانی
سینه اش را با صدف های دریا آذین داشت.

انگار برنشسته به امواج بود و
ما آدمیان را به تماشا نشسته.

بودن، رفتن، ماندن
به روی خاکی که گلبرگ هایش
رفته رفته محو می‌شد.

بر سرش تاجی از امواج
در درون کشتی مغروق
در خلوصی دوردست
هم از زمان و آب
ما آدمیان را به تماشا برنشسته بود.

بی آنکه بداند
هیچ کس در زمین به او نمی‌اندیشد
به دختری از جنس چوب
و این، داستان کشتی به گل نشسته بود
در اعماق.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


در بوسه های تو به خواب خواهم رفت


در بوسه های تو به خواب خواهم رفت


رگباری مرگبار

می‌بارد بر ایسلانگرا از جنوب

چون قطره ای سترگ، شفاف و سنگین.


دریا بال می‌گشاید و باران می‌پذیرد

و خاک می‌آموزد که چگونه یک لیوان شراب

تقدیر خیس خود را کامل می‌کند


چندان که در بوسه های تو به خواب خواهم رفت

آغوشت، مرطوب و عطرآگین

مرا در می‌نوردد.


این صدا را می‌شنوی؟

صدای درب هایی را که گشوده می‌شوند

و بارانی از شایعه

که خود را به پنجره ها تکرار می‌کنند.

آسمان فرو می‌ریزد

تا به حضیض ریشه ها درافتد

و روز

با خلوص روحانی خود

همراه با زمان و نجوا و نمک

باروری را

در یک مرد و زن

آواز می‌کند.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه




دوستت نمی‌دارم



دوستت نمی‌دارم

تنها بدین دلیل ساده که عاشقت هستم.


از دوست داشتن به دوست نداشتنت می‌رسم

و از انتظار کشیدن، به انتظار نکشیدن.


دوستت می‌دارم

زیرا تویی که دوست می‌دارم

تنفرم از تو را پایانی نیست

تنفرم از تو، در توست

با این همه

دیوانه وار دوستت می‌دارم.


ژانویه، شاید

با آن شعله بی رحمش

قلب مرا به تحلیل، تسلیم کند

و در این قسمت داستان

آنکه می‌میرد

انکه به خاطر عشقش می‌میرد

تنها منم

زیرا دوستت می‌دارم

زیرا دوستت می‌دارم در آتش و خون

حتی.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



پنجره ام درد می‌کند



ماتیلده!

کجایی؟

من تو را جایی میان گره کراوات

و قلبم احساس می‌کنم.

به اطراف نگاه می‌کنم

پوچی نبودنت، خانه ای را ماننده است

که جز پنجره ای تاریک، هیج ندارد

من به نور محتاجم.


سقف خانه ام

به صدای بارش باران برهنه دل داده

و من به انتظار تو

تا که دوباره بازآیی

و مرا زندگی کنی.

زیرا که بی تو

پنجره ام درد می‌کند.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


چیزی که به تو مدیونم



بنفش رنگ پریده بود رنگ زندگی ام

از عشق بسیار

و من، چونان پرنده ای نابینا

در گنگی و دستپاچگی

این سوی و آن سوی پر می‌کشیدم

تا وقتی که به پنجره تو رسیدم ای مهربان!

و تو، صدای قلبی شکسته را شنیدی.


از میان ظلمات

به سوی سینه تو برخاستم

و در دستانت، می‌جنبیدم

و به شوق تو از دریا نشات می‌گرفتم.


که می‌تواند بگوید که تا چه پایه به تو مدیونم؟

دین من به تو آشکار است

چونان یه پشه آراکو.


عشق

این چیزی است که به تو مدیونم.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


سرزمین مس




قدم زدم

نه در هیچستان

آنجا که سنگ نمک

چون گلی مدفون می‌گردد

که در کرانه ای که رودخانه ها از برف می‌زایند

و کوهستانی که گام هایم

احساس می‌تواند کرد.


درختان تاک لیانا

قلمرو سرزمین وحشی مرا

با بوسه هایی مرگبار به جنگل تنیده

پوست زهرآگین مس

و سنگ جهنم

مانند تندیسی سفید

گسترده تا من، تا تعلق من.


نه تنها آنها، که تاکستان ها، گیلاس ها

این هدیه های بهاری متعلق به من اند و من به آنها

چون دانه ای سیاه

در زمینی لم یزرع.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


صورتک


غم یعنی من

غم یعنی ما

ای عزیزترینم!

ما مگر چه می‌خواستیم که حقمان نبود؟

- تنها عشق

تا که دوست بداریم یکدیگر را

و از میان این همه درد

مقدر نبود که تنها

ما دو نفر، این چنین آزار شویم.


تا خودمان شویم:

"تو" و "من" را کم داشتیم

تو را برای بوسه ای

و مرا بحر نانی

آنها دشمن مان شدند

آنها که نه عشق ما را توانستند دید

نه هیچ عشق دیگری را.

آن بیچارگان

همچون صندلی های یک اتاق خالی

چون خاکستری، گردی

درهم تنیدند

تا صورتک های شوم شان

در شفقی محو شد.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


بهار مجروح...


عشق درد خود را کشید

رشته خاری ایستا در پس پشت

و ما چشم بستیم تا جراحت

پیوندمان نگسلد.


این گریه نقصان چشمان تو نیست

دستانت بر آن شمشیر نشد

پاهای تو این جاده را در جستجو نبود

این حلاوت محزون

خود، راهش را به قلب تو باز نمود.


عشق، چونان یکی موج سترگ

ما را برد

تا در برخورد سنگی در هممان شکست

و آسیاب شدیم

چونان مشتی از آرد.


غم به دیگری درغلطید

تا در فصلی از نور

این بهار مجروح،

تقدیس شود.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



تطهیر



آنها که می‌خواستند مرا زخم زنند

تو را مجروح کردند

و بی خوابی ات،

تاوان شهامت ات شد.


ظهر داغ پیشانی ات را با سایه خواهم پوشاند

تا از هر آنچه تو نیستی

مطهر شوم.


رویاهایم را دنبال کنید

رد گامی‌جگرسوز را

که به ریشخند لبخندم نشسته است.


حسادت

کنون به جایی که من در آوازم

دندان هایش را از خشم به هم می‌ساید.


عشق زندگی سایه واری عطایم کرد

جامه هایی پوچ که مرا دنبال می‌کنند

لنگان

چونان مترسکی

با تسخری خونین.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



تدفین


شاعر فقیر، شاعر بیچاره

که زندگی و مرگ هر دو به خاکش فکند.


به دار آویخته

در تجملی بی اعتنا

مجازاتی باشکوه و تدفینی همچون کشیدن کامل دندان ها.


و کنون گمنام

چون یکی ریگ به پشت اسب های متکبر کشیده می‌شود

به خواب می‌رود

بی سکوتی

یا آرامش‍ی.


در مراسم تدفین اش

خوک و بوقلمون و سخنران های دیگر

میهمانی عزاداری خویش را جشن می‌گیرند

همان ها که اینک

شاعر را

از آن رو که قادر به گفتن نیست

تسخر می‌زنند

و دیگر

او با اشعارش اعتراض نمی‌کند.





#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه