سبز بود و سکوت بود و شرجی
و ژوئن
چون پروانه ای میلرزید
و تو
ماتیلده!
میگذشتی از دریا و سنگ و جنوب.
از سفر که آمدی
پوستت سنگ کاملی بود
و انگشتانت، قربانیان خورشید
و لبانت سیراب از شادمانی ها.
اما اینجا در خانه ام
جایگاهی از دریا
در شن
فراموش شده بود.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
سرانگشتانت شکوفه میدهند
تا من ببویمشان
و دست هایت به لب هایم آب
تا زنده بمانم
چون مادری به کودک خویش.
آه انگشتانت
آنها حتی قلب مرا شخم زده اند
و اکنون قلبی سوخته ام
آنگاه که تو
حجم خالی آغوشم را پر میکنی
قلبی سوخته
در یوزه آبی که تو مینوشانی ام.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
خانه ات
چونان قطاری در صلات ظهر
آبشارت
باردار بارانی
که آواز کتری ها
نشانی از زندگیست.
تو از راه میرسی
چونان پسر بچه ای روستایی
که نامه ای را میخواند
بلند، بلند
از میان تپه ها و درختان انجیر
چنان میآیی که گویی هومر
با سندل های بی صدایش.
نه فریادی، نه کرنایی، نه غوغایی
سکوت است و سکوت است و سکوت.
بر میخیزی، آواز میخوانی، میدوی
قدم میزنی،سجده میکنی، میکاری
میدوزی، میپزی، کار میکنی
مینویسی، باز میگردی و این چنین
من حدس میزنم
زمستانی دیگر در راه است.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
ای عشق!
ای دیوانه!
ای جادوی بنفش!
مرا درنورد و از من صعود کن
و یک به یک قلعه این قلب رنگ پریده را
بارو به بارو
تاجگذار.
در نازکای تو نیرویی
و در چشم هایت غمیاست
که شهری را به تسخیر، تسخر میزند
اگرچه هیچگاه زمستان را از پای درنخواهی آورد.
ای عشق!
دهانت، پوستت و دلتنگی هایت
همه میراث زندگی است.
تحفه باران، که دانه های باردار را
سربلند خواهد کرد.
از شهوت شراب در فراموشخانه ای متروک
تا نطفه یکی ذرت در رحم خاک.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
در میان دسته زنبور های کوهستان
قلب من
ملکه ایست
و دلم، پلنگی
در آرزوی تماشای تو
ای ظرافت بی بدیل.
خفته در پهنای این دشت تو را مینگرم
که زیباترینی.
در شعر های من
در یادداشت های من حتی
به سان دانه های شن
هجاهایی است در آرزوی دهان تو
که بخوانیشان
که با صدایت متبرک شوند.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
ای دختر دریا!
ای خواهر پونه کوهی!
ای شناگر! ای که تنت پاک تر از آب چشمه ها
ای پرنده! ای که خونت سرخ تر از سرخ
با تو زمین به بر مینشیند
با هر نفست.
چشم هایت با هر اشک رودی میزایند
و دست هایت، دانه ها را بارور میکنند.
تو قلب زمین را
تو، دل آب را میشناسی.
سینه هایت را چونان فیروزگان
چون جواهری پرداخت کن
تا آنها بزرگ شوند و زمین را در برگیرند.
در میان بازوان من آرام گیر
که تاریکی بمیرد، که سبزه بخندد
که عشق بروید.
در میان بازوان من آرام گیر
به من تکیه کن!
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
بوسه های ما
به خانه میرویم
جایی که تاک ها بر تن دیوار میرقصند
و تابستان با بوی تو
به اتاق خوابم سلام میکند.
بوسه های ما
چونان خانه بردوشانی
سرگردان زمین بودند.
از ارمنستان: سرزمین کندو های عسل
تا سریلانکا: سرزمین فاخته سبز
و اکنون ما
چون دو پرنده
به آشیان خود پر میکشیم.
عشق، بى پر و بال پرواز نتواند کرد
پس بوسه های ما
بال های ماست.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
رخنه
زورقی حقیر
در دوردست افق
این خانه را
با حقایقش میبرد با خود.
شرابی که در خمره خفته
تداوم دیروز را بر امروز ترجیح میدهد
و کاغذ ها صدای خشک خود را پنهان میکنند.
سوسوی تو
تنها امید من است
در جستجوی رخنه ای در تاریکی محضی که منم.
اشیا تو را اطاعت میکنند
و نان
همیشه به فرمان توست.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
ملکه کوچک
با دست هایم
بر سرت تاجی نهادم
تاجی از برگ های درخت غار و پونه لوتا
ای ملکه کوچک استخوان های من!
بی تاجی که مَنَت ساخته ام
هیچ نخواهی بود
هیچ حتی.
چونان مردی که تو را دوست میدارد
خاک رسی را که در خونم جاری بود
چنگ زدم
و از تو تندیسی ساختم.
عشق من!
حتی سایه ات، بوی خوش آلوچه ای است
و چشم هایت
ریشه خود را در جنوب کاشته است.
و قلبت بازیچه ای از رس
چونان یکی فاخته.
تنت به نرمیسنگریزه های رود
و بوسه هایت
خوشه ای که شبنم میتراود
تو را زندگی میکنم
تا لحظه ای که مرا زیست میکنی
ای ملکه کوچک استخوان های من!
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه
من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
- فروغی بسطامی -
پایهی عمر گرانمایه بر آب است بر آب
همه جا شاهد این نکته حباب است حباب
باده خور باده به بانگ نی و فتوای حکیم
زانکه دل درد تو را چاره شراب است شراب
- فروغی بسطامی -
غریبانهترین ترانه
غریبانهترین «ترانه»ی قرن را به تو تقدیم میکنم!
شاید تو آخرین ستاره باشی
که در خاموشی سطرهایم
سوسو میزنی
جسارتم را به دنیای کوچکم ببخش!
من تمام خودم را
به تمام نگاهت باخته ام ...
این زمین خوردنها هم
به این که تو دستم را بگیری میارزد
میبینی چگونه تمام خطوط خلوت من را
به تاراج میبرند
- حضور خستهی پلکهایت –
که همیشه آن را از من دریغ کردهای!
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
او نمیشنید
«راه رفتنی را باید رفت»
این حرف تو بود
ولی او نمیشنید
شاید هم نمیفهمید
یا نمیخواست که ...
- بعضی وقتها
بعضی فهمیدنها را
باید آنقدر یک دفعه هضم کرد
که تا بخواهی بالا بیافوری
اتفاقها افتادهاند –
راه رفتنی را رفتهای
و او که حاضر بود تمام خستگیهایت را به دوش بکشد
حالا تمام اشکهایش را جمع کرده
تا پشت سرت بریزد،
سفر بخیر ...
* به یاد رفیق همهی لحظههای دلتنگی: مرتضی
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
چندان تعریفی ندارد
حالم را میپرسی
- چندان تعریفی ندارد
گاهی سردم میشود
میلرزم
چشمانم تمام پنجرهها را دیوار میبیند
و آینه ها را شکسته ...
- باور نمیکنی –
التهابی که روی پوست چشمان میلرزد
تو را یاد چیزی نمیاندازد
- باور کن دست خودم نیست
این روزها با همه غریبهام
- تو چه میدانی –
گاهی نام کودکیام را هم گم میکنم
و موهای بلند بافتهام را
حتی خودم را
و عکسی که روی صفحهی اول شناسنامهام لبخند میزند
- گاهی –
اصلاً شبیه خودم نیست
گاهی از نگاه لوکس و بی اعتماد کودکان همسایه
که تمام خطوط ارتباطی ذهنشان با نرم افزار پر شده است
حالم به هم میخورد
- اما تو مثل همیشه این را به آلودگی هوا ربط میدهی –
گاهی دلم تنگ میشود
برای سایهی سرد دیوارهای آجری آن خانهی پدری
که از روزنهی کوچک دیوارش
میشد نگاه تو را دزدید
و گاهی هم آنقدر میمیرم
که به تپیدن چیزی که تو قلبش مینامی
شک میکنم
حال من این نیست که میبینی
سه شنبهی آینده
- وقتی که باران بارید –
خواهی دید
وقتی که فقط کلاغها به سوگ من
سیاه پوشیدند
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
پدران از یاد رفتهام
مرا میشناخت
به نام قبیلهایم
حتی زمانی که از حوصلهاش سر میرفتم
باز نسبم را
تا پدران از یاد رفتهام
- یاسین و اسماعیل –
میکشاند
چشمهایم را خوب میشناخت
- و یک بار هم که بوی دود و عبور از خطوط پیشانیام فرو میریخت
مرا به نام صدا زد -
درست زمانی که استخوانهایم حرارت مرگ را فردا میزدند
و من چقدر میترسیدم
آه! چشمهای کودکیام که روبهروی تمام ثانیههایم نشستهاید!
چقدر زود بزرگ شدید!
انگار میدانستید که دیگر فرصت نیست
روی دستهایتان تاب بخورم
و خالصانهتر از همیشه کاغذهایم را خط خطی کنم
و آه، اجداد ِ پاک ِ خاک آلودهام!
چگونه نامتان به اسطورهها پیوست
وقتی صدایتان را
در آغوش دستهایم به خاک میبرم
منی ک اصالتم را
میان «شمعدانیهای کاه گلی باغسنگان»
جا گذاشتم!
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
آبیترین موج صدایت
منتظر ایستادهای
لابهلای خطوط دفترم
همان جایی که همیشه مسیر نگاهمان به هم گره میخورد
و من تو را از روی آبیترین موج صدایت نقاشی میکنم
و تو سعی میکنی خودت را کنار بکشی
تا من دوباره تعارفت کنم
که منتظر تماس من باش
و منتظر میمانی ...
*
ابتدای نام کوچکم را
- جسورانه –
به انتهای نام کوچکت پیوند میزنم
چه شباهت غریبی!
کاش قول بدهی
همین که فاصلههایمان کمتر شد
به همان دیوار روبهرویمان تکیه کنی
نقش پنجرهای را بکشی
و آخرین آرزویت را با انگشت اشارهات روی ابرها بنویسی
... و بعد قول بده
باران ببارد
و منتظر بمانی
- تا من روشنترین ستارهی آسمان را نشانت بدهم –
*
منتظر میمانی آنقدر که:
- زنگ میزند –
گلهایی را که کنار گذاشته بودی
پرپر میکنی روی تختخواب یک نفرهات
دراز میکشی
و زل میزنی
به خواب پنج شنبهی سال گذشتهات
که چرا آن توت هنوز شیرین است
و تو طعمش را روی تمام سطح زبانت احساس میکنی
*
منتظر میمانی
و آنقدر زل میزنی
که کفشهایت جفت شوند
و تو لبخند بزنی که تعبیرش چه میتواند باشد
- اعتراف میکنم -
هنوز نتوانستهام لبخند تو را روی لبهایت جای دهم
به راستی که چه حجم کوچکی برای وسعت اندوه بی سرانجامت!
*
منتظر ماندهای
و هنوز لابهلای خطوط دفترم
به دنبال رنگ چشمهایی میگردی که به حادثه نزدیک است 1
اما همین کسی که تو را روی واژههایش نقاشی میکند
عمری است به راکد بودنش عادت کرده
و تنهاییاش را جز با همین واژهها قسمت نمیکند
اگر هم گاهی خلوت تو را به هم میزند
و تعارفت میکند
فقط به خاطر این است که بدانی هنوز هم
نام تو خاطر تمام واژههایش را آشفته میکند
چون هیچ گاه قادر نبودهاند
آن همه زیبایی را لابهلای این خطوط درهم جای دهند
*
این بار قاطعانه ایستادهای
خودت را کنار نمیکشی
- تا باز هم تعارفت کنم –
گوشی را بر میداری
- پرپر میکنی گلهایی را که کنار گذاشته بودی –
اشتباه گرفته بود!
1. بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثهی عشق تر است – سهراب سپهری
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
سیب هم بهانه بود
سیب هم بهانه بود
تا غفلت مادرم حوا را
روی پر فروشترین کتابهای سال جار بزنند
و کنار نام کوچک من
- اقلیمای سیاه بخت –
با خطی درشت بنویسند
- «کاش هیچ گاه عاشق نمیشدی»
چقدر آزارم میدهد
وحشت بازوان سنگی آن مرد
- که روزی برادرم بود –
و چقدر میترسم
از آن مصیبت عظیم که آدم راه سیاه پوش کرد
- آی، ای شما که فرشتگانید!
آیا تا به حال عشقی به آن عظمت دیدهاید
که این گونه به خاک بیفتد؟
آیا تا به حال حجم سالخوردهی عشقی سیاه پوش را
روی پلکهای خستهی خود احساس کردهاید؟
وجدانم تیر میکشد ...
وقتی خاطرات رنگ و رو رفتهی ده قرن آوارگی
از شقیقههای پدرم فوران میکند
و مادرم هر لحظه – یک قرن – پیر میشود
چقدر میسوزد ...
- پلکهایم را میگویم –
باید
برای اشتیاق آن همه زیبایی
فاتحهای بخوانم
و گیسوان بلند کودکیام را
- با روبانی مشکی –
به سرنوشت تلخ عشق سالخوردهام
گره بزنم
- «کاش هیچ گاه عاشق نمیشدم»
* به خواهرم اقلیما
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
سیب گاز زده
از نفس افتادنت
بوی کاغذهای خط خطی مرا میداد
و طعم سیب گاز زدهای
که تازه فهمیدهای
دندانهایت عادت جویدنش را ندارند
قبول کن!
آنقدر زود پیش رفتی که حتی فرصت نشد ...
فرصت نشد بگویم چقدر آبی به تنت میآید
از نفس افتادنت ...
مرا یاد نیمههای راه میاندازد
درست همان جایی که تابش یک شب تاب
آنقدر چشم تو را به خود خیره کرد
که حتی چشمک ستاره را هم ندیدی
و بعد آنقدر برگشتی که نامت از حافظهی تمام گلها پاک شد
و تمام کلاغها نشانی تو را از پل شکستهی پشت سرت گرفتند
و بعد تمام گربههای سیاه شهرتان
- درست همان موقعی که باران نمیبارید –
تو را به من تسلیت گفتند
از نفس افتادنت
دیگر مهم نیست که مرا یاد چه میاندازد
تو از نفس افتادهای!
و هنوز نمیدانی چه لذتی دارد پرنده شدن
حتی اگر یک کبوتر باشی! 1
1. اشاره به: کبوتر با کبوتر، باز با باز ...
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
نمیآید
نمیآید
این پیراهن گریه میکند تمام تنت را
چقدر چشم به راه میگذاری
نمیآید
حتی اگر خاکستریتر از این هم بود
نمیآمد
آن شب هم فقط اتفاق بود که
.
.
افتاد
و بعد هم صدای غریبش به خطوط سیاه کاغذهای سفیدت پیچید
- که تو شاعر شدی –
که فقط یک فنجان فهوه کافی بود
تا تمام قهوهایها را کنار بگذاری
نمیآید
اصلاً قرار نبود بداند که تو تاریخ تولد تمام گنجشکهای روی درختشان را
میدانی
اصلاً قرار نبود تو خودت را خسته کنی و او وقت نداشته باشد
نمیآید
تو تمام قهوهایها را کنار گذاشتی
اما او میدانست انتهای این کوچه بن بست است
او اندازهی تمام ستارهها را میدانست
حتی میدانست تو چقدر به خاکستری دل بستهای
- خودش هم متأسف بود –
تا به حال خطوط سیاه کاغذاهی سفیدت را نشمرده بود
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
عطر معلق نفسهایت
جا مانده
عطر معلق نفسهایت
و حیاطی که حوضش هیچ وقت بوی ماهی نمیداد
شاید تو هم به هوای اینجا عادت نداری
که نمیآیی
آرزو کردم
گرمی دستهایم هدر نرود
دستهای تو را ...
- نمیدانم باور میکنی –
من هم جا گذاشته ام
چشمهایم را
در نگاهی که میدانم
معلوم نیست
فردا به چه کسی بیفتد
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی
پنجرهها
آن طرف پنجرهها
همیشه کسی
آمدنت را
راه میرود
گاهی هم دراز میکشد
و به ساعت مچیاش نگاه میکند
دنیا کوتاهترین فاصلهی بین دو نقطه است
به اندازهی یک خط راست
به همین کوچکی که میبینی
اما تو عادت داری
همیشه آمدنت را
دور میزنی
نام مجوعه شعر: صدای پای سکوتت چقدر غمگین است
شاعر: اشرف اسماعیلی باغسنگانی «ترانه»
#شعر #صدای_پای_سکوتت_چقدر_غمگین_است #اشرف_اسماعیلی_باغسنگانی