جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

آغوش – فریدون مشیری

 

 

 

 

آغوش – فریدون مشیری

 

برای چشم خاموشت بمیرم.

کنار چشمه ی نوشت بمیرم.

نمی‌خوام در آغوشت بگیرم

که می‌خواهم در آغوشت بمیرم

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

 

آفتاب پرست – فریدون مشیری

 

 

 

 

 

 

آفتاب پرست – فریدون مشیری

 

در خانه ی خود نشسته ام ناگاه

مرگ آید و گوید: « ز جا بر خیز

این جامه ی عاریت به دور افکن

وین باده ی جانگزا به کامت ریز! »

 

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم

می خندد و می کشد در آغوشم،

پیمانه ز دست مرگ می گیرم

می لرزم و با هراس می نوشم!

 

آن دور، در آن دیار ِ هول انگیز

بی روح، فسرده، خفته در گورم

لب بر لب من نهاده کژدم ها

بازیچه ی مار و طعمه ی مورم

 

در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ

بنشسته به روی دخمه ها بیدار،

وامانده ی مار و مور و کژدم را

می کاود و زوزه می کشد کفتار...!

 

روزی دو به روی لاشه غوغایی ست

آنگاه، سکوت می کند غوغا

روید ز نسیم مرگ خاری چند

پوشد رخ آن مغاک وحشت زا

 

سالی نگذشته استخوان من

در دامن گور خاک خواهد شد

وز خاطرات روزگار بی انجام

این قصه ی دردناک خواهد شد.

 

ای رهگذران ِ وادی ِ هستی!

از وحشت مرگ می زنم فریاد

بر سینه‌ی سرد گور باید خفت

هر لحظه به مار بوسه باید داد!

 

ای وای چه سرنوشت جانسوزی

این است حدیث تلخ ما، این است

ده روزه ی عمر با همه تلخی

انصاف اگر دهیم شیرین است.

 

از گور چگونه رو نگردانم؟

من عاشق آفتاب تابانم

من روزی اگر به مرگ رو کردم

« از کرده‌ی خویشتن پشیمانم. »

 

من تشنه‌ی این هوای جان بخشم

دیوانه‌ی این بهار و پاییزم

تا مرگ نیامده ست برخیزم

در دامن زندگی بیاوزیم!

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

من محکوم ِ شکنجه‌یی مضاعف ام – احمد شاملو

 

 

 

من محکوم ِ شکنجه‌یی مضاعف ام – احمد شاملو

 

من محکوم ِ شکنجه‌یی مضاعف ام:

این چنین زیستن،

و این چنین

درمیان ِ شما زیستن

با شما زیستن

که دیری دوستار ِتان بوده ام.

من از آتش و آب سر در آوردم.

از توفان و از پرنده.

من از شادی و درد

سر در آوردم،

گل خورشید را اما

هرگز ندانستم

که ظلمت گردان شب

چه گونه تواند شد!

 

*

دیدم آنان را بی شماران

که دل از همه سودایی عریان کرده بودند

تا انسانیت را از آن

عَلَمی کنند –

و در پس آن

به هر آنچه انسانی ست

تف می‌کردند!

 

دیدم آنان  را بی شماران،

و انگیزه های عداوتشان چندان ابلهانه بود

که مردگان ِ عرصه ی جنگ را

از خنده

بی تاب میکرد؛

و رسم و راه کینه جویی شان چندان دور از مردی و مردمی بود

که لعنت ابلیس را

بر می‌انگیخت...

 

- احمد شاملو -

 

 

صدای باران را می‌شنوی؟

 

 

 

 

 

صدای باران را می‌شنوی؟

 

منتظر نباش که شبی بشنوی

از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!

که عزیز بارانی ام را،

در جاده ای جا گذاشتم!

یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!

توقعی از تو ندارم!

اگر دوست نداری،

در همان دامنه ی دور دریا بمان!

هر جور تو راحتی! باران زده ی من!

همین سوسوی تو

از آن سوی پرده ی دوری

برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!

من که این جا کاری نمی کنم!

فقط گهگاه

گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!

همین!

این کار هم که نور نمی خواهد!

می دانم که به حرفهایم می خندی!

حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم

باران می آید!

صدای باران را می شنوی؟!

 

شاعر: ؟؟؟

 

 

 

غریب!‌ - مهدی سهیلی

 

 

 

http://s8.picofile.com/file/8341668950/Poetry.jpg

 

 

غریب!‌ - مهدی سهیلی

 

من در آئینه با تو سخن می گویم:

با تو دارم سخنی –

با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!

با تو ام ای همدرد!

با تو ام ای «همزاد»!

با تو ای مرد غریبی که در آئینه به من می نگری!

گوش کن با تو سخن می گویم:

من غریب و تو غریب –

از همه خلق خدا –

تو به من همنفسی –

غیر تو هم سخن و همدل من –

در همه ملک خدا نیست کسی.

های... ای محرم من!

روی در روی تو فریاد کنم –

تا به دادم برسی.

*

خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده –

در تو بگریزم و در «آئینه» با هم باشیم

ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم.

برق اشک تو در آئینه ی چشمت پیداست

شرم از گریه مکن –

اشک، همسایه ی ماست.

*

من و تو چون هر روز –

مات و خاموش به مهمانی اشک آمده ایم

در دل ما اشک است –

اشک تنهایی و تنهایی و تنهایی ها

اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها.

*

من و تو خاموشیم

من و تو غمزده ایم

من و تو همدل ماتم زده ایم

 

گوش کن ای همزاد!

با زبان «نگهم» با تو سخن میگویم:

از نگاهم بشنو، رخصت گفتار کجاست؟

دل به یاران دروغین مسپار –

واژه ی «یار» دروغ است، بگو یار کجاست؟

*

لحظه ی درد دل و موسم دلتنگی ها –

وعده ی ما و تو در عمق دل ِ آئینه است.

بهتر از آئینه، منزلگه دیدار کجاست؟

با تو راز دل خود را گفتم

«آنکس است اهل بشارت که اشارت داند»

«نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟»

 

- مهدی سهیلی -

 

گفتگو


 

 

گفتگو

 

گفتم: آن چشم سیاهش گفت: من

گفتم: آن رقص نگاهش گفت: من

گفتم: آن شرمی که رقصد گاه گاه

در نگاه دلسیاهش؟ گفت: من

*

گفتم: این من این دل بیتاب من

گفت: این او این نگاه سر او

گفتم: اما درد درمان سوز من

گفت: آگه نیستی از درد او

*

گفتم: اما جز فریبی بیش نیست

گفت: ما هم جز فریبی نیستیم

گفتم: اما حاصل این سوختن

گفت: برقی جست و یکدم زیستیم

*

گفتم: آن اشکی که از چشمم چکید

گفت: گم شد قطره آبی در کویر

گفتم: از او دیده نتوانم گرفت

گفت: آسان است بگریز و بمیر

*

رفتم و موجم به هر سویی کشید

رفتم و بادم به هر کویی فشاند

رفتم اما هر کجا او بود و او

بوسه بر روی لبانم می فشاند

*

گفتم: آن شعری که در من بشکفد

بر لبم چون غنچه خندد گفت: من

گفتم: آن رویا که هر شب پیش چشم

در نگاهم نقش بندد گفت: من

*

گفتم: از چنگ تو کی خواهم گریخت؟

گفت: تا از خویشتن بگریختی

گفتم: آتش ها زدی بر جان من

گفت: در من شعله ها انگیختی

*

گفتم: آن آتش که در من سرد شد

گفت: برقی از شرار خرمنم

چون به خود باز آمدم زین گفتگو

دیدم او بانگیست در من وین منم

 

حسن هنرمندی

 

 

زنده‌ی غرور

 

 

 

زنده‌ی غرور

 

زنده ی غرور!

زاده ی هزار آرزوی دور!

خسته از حضور،

خسته از عبور،

سرنوشت ِ سنگ را نفس بکش.

امتداد ِ رنج را برو.

سرگذشت ِ شعله را بسوز.

اشک ِتو، صداقت خداست

این سفر، ورای انتهاست ...

 

- نغمه رضایی -

 

استخوان

 

 

 

استخوان

 

دیگر توان ِ من را

بر استخوان بنا کن.

زخم بهشت ِ دیروز

تا استخوان کشیده ست

سوز ِ هبوط ِ بی راه

بر استخوان رسیده ست.

 

- نغمه رضایی -

 

جز تشنگی

 

 

 

جز تشنگی

 

دیگر وجود ِ من را

از امتحان رها کن.

وقتی حقیقتم را

شمشیرها بریدند

وقتی که در رگانم

جز تشنگی ندیدند.

 

- نغمه رضایی -

 

 

غم زده

 

 

غم زده

 

بعد از او دیدگان ِ غم زده ام،

غیر ظلمت ز مهر و ماه ندید

عاقبت، کار ِاین دل ِ شیدا

به غم و سوز ِ انتظار کشید

 

- هما ارژنگی -

 

 

بغض اندوه

 

 

 

بغض اندوه

 

گفتی، آندم که یار ِ دلبندم

رفت و پیوند ِ عاشقانه گسست،

در گلوی فشرده ام گویی،

بغض ِ اندوه، جاودانه شکست

 

- هما ارژنگی -

 

 

ذره و نور

 

 

 

ذره و نور

 

عشق، این لحظه ی گریزانست

که به دریای نیستی جاری ست

زندگی جز سماع ِ ذره و نور

جز تکاپوی پر گشودن نیست!

 

- هما ارژنگی -

 

رنج و زاری

 

 

 

رنج و زاری

 

آنچه خواندی به گوش من ای دوست

همه فریاد ِ رنج و زاری بود!

شکوه از روزگار ، درد انگیز،

حرف ِ اندوه و بی قراری بود

 

- هما ارژنگی -

 

 

گل نرگس

 

 

 

 

گل نرگس

 

از بلندای آسمان بر خاک،

باز آهسته برف می بارید

باز بر دیدگان ِ حیرانم،

گل ِ نرگس به ناز می خندید.

 

- هما ارژنگی -

 

 

موج پر غرور

 

 

موج پر غرور

 

وقتی پیاله ی دلم از رنج روزگار لبریز می شود،

وقتی بهار سینه ام از تلخی ملال پاییز می شود،

آندم که از جفای دل آزار ناکسان،

سرد است آسمان،

رو می نهم به سوی تو ای ساحل ِ صبور ...

دل می دهم به خشم تو ای موج ِ پر غرور ...

 

- هما ارژنگی -

 

 

آسمان شیدا شد

 

 

 

آسمان شیدا شد

 

گل قاصد خبر ِ ناز ِ ترا برد به ابر،

آسمان شیدا شد.

دامن ِ سبز چمن دریا شد.

گل به تن جامه درید.

 

- هما ارژنگی –

 

 

 

اشک شبنم

 

 

 

اشک شبنم

 

جویبار از نفس ِ پاک ِ تو پر ولوله شد

سرو با رقص ِ فریبای تو سر بالا کرد.

ناگه از شوق ِ تماشای تو ای کولی مست،

اشک ِ شبنم به رُخ ِ لاله نشست.

 

- هما ارژنگی -

 

 

سرخی شفق

 

 

 

سرخی شفق

 

در پس قله های وهم انگیز

آخرین سرخی شفق می مُرد

دستی آهسته از سر بازی

آسمان را به شهر شب می برد

 

- هما ارژنگی -

 

گنج

 

 

 

گنج

 

راه پیدا کردن گنج جهان جز رنج نیست

رنج آن را راست می گویند اما گنج نیست

 

گاه می افتد به خاک گه می غلتد به رود

هیچ رازی در فرو افتادن نارنج نیست

 

گاه سربازی شجاعی گاه شاهی ناامید

روز وشب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست

  

در کف بازار دنیا عمر خود را باختی

سکه ها را جمع کن! دعوای چار وپنج نیست

 

باید از بهتی که چشمم داشت قلبش می شکست

چشم پوشی کن که آیینه حیرت سنج نیست

 

فاضل نظری // منبع

 

 

 

درختان لیمو

 

 

 

 

درختان لیمو

 

گوش فرا ده! شاعران نامدار

تنها در میان گیاهانی با نام هایی نا آشنا:

شمشاد و کنگر گام بر می دارند و بس! ...

حال آن که من به سهم خویش،

خیابان هایی را ترجیح می دهم

که به جوی هایی پوشیده از علفزار منتهی می شوند:

 

آنجا که پسرک هایی با جستجو درون آبگیرهایی

نیمه خشکیده، گاه به صید ِ مارماهی ِ لاغری

موفق می گردند ... کوره راه های مارپیچی و باریکی

که میان دامنه ها پیش می روند، در میان ساقه های

نیشکر فرو می روند، و در میان تنه های درختان لیمو حضور

می یابند ... چه بهتر که شادمانی پرندگان، سیراب،

و کاملاً در آبی ِ آسمان فرو بلعیده شود ...

زمزه ی ترکه های دوستانه،

 

در هوایی که به سختی جریان یافته است،

واضح تر به گوش می رسد، و حواس را

با همین رایحه ی جدا ناشدنی از زمین آکنده می سازد،

و لطافت ِ ناآرامی را در سینه فرو می بارد...

اینجا با معجره ای، جنگ ِ پر شور ِ احساسات متنوع،

به آرامی گراییده است؛ اینجا، حتی به ما فقرای

تهیدست نیز، سهمی از ثروت و غنا نصیب می گردد،

و این همانا رایحه ی درختان لیموست ...!

 

بنگر چگونه در این سکوت های خاموش،

که همه چیز تسلیم محض می گردد، و گویی

آماده است تا واپسین راز ِ خویش را فاش سازد،

آدمی گاه تا به اندازه ای انتظار دارد

به کشف اشتباهی از طبیعت نائل آید:

نقطه ی پایانی ِ عالم، حلقه ای معیوب، نخی گره گشاینده

که سرانجام ما را در دل ِ حقیقی جای می بخشد.

آن هنگام که روز، بیش از هر زمان

در سستی به سر می برد، دیده ها به هر سو می گردد،

و در عطری که به هر سو پخش می شود،

ذهن به کند و کاو می نشیند،

هماهنگی می یابد و جدایی می آفریند ...

سکوت هایی که در آن ها،

آدمی با دور شدن هر سایه ی بشری،

الهیتی پریشان خاطر را مشاهده می کند.

اما خیال پردازی از میان می رود، و زمان دیگر بار،

ما را به شهرهای پرهیاهویمان باز می گرداند: جایی

که آبی ِ آسمان تنها در لکه هایی، در نقطه ای بالا،

میان سردرها ظاهر می گردد...

آن گاه باران فرو می بارد و زمین را می فرساید،

و زمستان کسالت آور بر روی شیروانی ها

سنگینی می کند، روشنایی خست می ورزد،

و روح را به تلخی می گرایاند...

تا سرانجام روزی، از میان دروازه ای نیمه بسته

در میان شاخ و برگ های حیاطی،

رنگ زرد ی لیموها به درخشیدن می پردازد،

و یخ ِ دل ذوب می شود،

و ترانه هایشان،

از درون شیپورهای زرین ِ روشنایی ِ آفتاب،

به درون ِ سینه جاری می شوند ...

 

 

 

شاعر: اوزنیو مُنتاله

شعر ایتالیایی

مترجم: فریده مهدوی دامغانی