جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

هوا روشن شده است



هوا روشن شده است

آرام پرده را بکش
شب بند آمده است
بیرون خبری نیست
* * * 
هوا روشن شده است

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



هر روز





هر روز


در تمامی جهات

با تمامی ابعاد

رفتارمان

دود می‌کند

*

حالا

در شهر فراگیر

همین نزدیک

بازار کیف و عروسک

مثل تنهایی

بد نیست

*

با این همه داغ

در باغ‌های بی سایه

تا خورشید

تحمل نمی‌کنم


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



از طلوع



از طلوع


یک روز آغاز می‌شوی

طلوع می‌کنی

با شاخه‌های گرم در وسعتی بلند

بیش تر و

بالاتر

که می‌درخشی

شب است که به قصدت

کمر می‌بندد

خیلی طول نمی‌کشد

خیلی طول نمی‌کشد و

غروب می‌کنی

شب می‌شود

آن گاه مجلس رقیبان گرم است

با سوسوی تُرد و شکننده‌شان

در سکوتی پوچ و سماعی هرز

*

روز را در شب مچاله کرده است

بی رمق از خویش می‌گذرد

در رقّتی دُشخوار

*

عابری

پس مانده‌های روز را

از زیر پای خفاشی بر می‌دارد

که چشم‌هایش را هر صبح

از دست آفتاب سرمه می‌کشد.



#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



دریا



دریا

آرزوهای سراب
دشت، صحرا بود و آب
جست و جو کردیم آب
آرزو کردیم آب
چشمه‌ای جویی نبود
آسمان بود و کبود
دور دست و موج موج
تشنگی تا بام اوج
در خطرها سوختیم
مثل مولا سوختیم
در جگرهامان عطش
ریشه زد تا سوختیم
دست افشان شعله سان
تا سراپا سوختیم
در خیال بوسه‌های خیس دریا سوختیم
بس که وا دریا زدیم
عین دریا آمدیم
آنچنان م من در او
«من» کجایم؟ «او» بگو
هیچ ... مولانا شدیم
ما خود ِ دریا شدیم
هان مسیر از سوی ماست
اصل مقصد کوی ماست

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


خاطره‌ی بیست و پنجم




خاطره‌ی بیست و پنجم

(برای حلبچه)


پاک کنی روی زمین بود

آن را برداشتم

به هوا پرتاب کردم

وقتی که فرود آمد

واژه‌های هوا پاک شدند

کلمات زندگی

روی نردبان شب

آبشار، آبشار

- سرد –

چون موزاییک

کف پوش حیاط می‌شوند

*

در مرثیه‌ی سکوت و

باد

واژه‌های مرگ

- هلهله کنان –

از نردبان صبح بالا می‌رفتند

*

آن بالا

شرمگین می‌تابد

آفتاب ناگزیر


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


او همه‌ی باغ بود




او همه‌ی باغ بود


روی یک رشته خیال نشسته است

ننشسته است در جریان است

در جریان نیست نظاره گر جریانی ست

بی خیال به خدش تکیه داده است

تکیه نداده است آویزان است

ساکت است مثل درخت‌ها اما رشد نمی‌کند

تحلیل می‌رود

مثل این که با کسی حرف می‌زند

نه!

انگار دارد به کسی گوش می‌دهد

در ازدحام باغ و برگ

مثل برگی رها مثل شاخه‌ای بریده

بریده است از چیزی، تکیده است در چیزی

او درخت بی برگ است نه! او برگ بی درخت است

نه! اصلا ً درخت است علت درختان است

او باد است او باد نیست خالی شده است که پر است

*

در باغ است در باغ نیست، خودش باغ است

اما باغ نیست دنیایی ست

هست نیست

متهم است

مهتم به قتل خویش

فرار می‌کند از خویش / نه!

فرار نمی‌کند در جست و جوی خویش است

مرده

نفس می‌کشد

مرده است که می تواند نفس بکشد

بوی آشنایی می‌دهد

او رد ّ آشنایی ست

او ردّی آشناست

او ردّ آشناست

او تا اوست

او

اوست

او ...

*

او همه‌ی باغ بود دیروز اینجا بود

این جا چقدر خلوت است

این جا چقدر سرد است



#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



شهید گمنام زنده



شهید گمنام زنده


هر روز 

با چشم‌هایی که می‌فهمند

با همین چشم‌ها

شهیدانی را بدرقه می‌کنم

شهیدانی زنده

فردا که مشعل معرکه

راه بیافتد

کسانی بدرقه‌اش را می‌سوزند

پا برهنگانی 

بی که بپرسند

بی که دیروز را برگردند

بی که فردایی را بیاندیشند

متاع دنیا را به عطایی می‌گذرند

که لقای عشق صید لاغرش باشد

*

امروز قبل از آغاز سرشماری

پلاکم را به آدرس

گرگ و میش‌های اروند

پُست می‌کنم


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی




تاول


تاول

به تاریکی و سرما
تن داده اند
بی که بدانند
خورشید
هر بامداد
از خاکستر ردّپای تو بر می‌خیزد

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



شبتاب (دو)




شبتاب (دو)

شبتاب چراغش را
پشت سرش می‌گیرد.
برای کسانی که هیچ وقت
دنبالش راه نیفتادند

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی




گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

 

 

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

 

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا در آید ز در آن شمع شب افروز امشب

 

گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

بر من خسته بگرید ز سر سوز امشب

 

مرغ شب خوان که دم از پرده ی عشاق زند

گو نوا از من شب خیز بیاموز امشب

 

چون شدم کشته پیکان خدنگ غم عشق

بر دلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

 

همچو زنگی بچه ی خال تو گردم مقبل

گر شوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

 

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عید است مگر یا شب نوروز امشب

 

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

 

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و باز آی علی رغم بدآموز امشب

 

بنشان شمع جگر سوخته را گرچه کسی

منشیناد به روز من بد روز امشب

 

اگر آن عهد شکن با تو نسازد خواجو

خون دل می خور و جان میده و میسوز امشب

 

تا مگر صبح تو سر بر زند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرو دوز امشب

 

- خواجوی کرمانی -

 

که باور می کند؟

 

که باور می کند؟

 

که باور می کند در باغ ما داغ ِ صنوبر را

که باور می کند افتادن سرو ِ تناور را

که باور می کند آسایش ِ موج ِ خروشان را

که باور می کند آرامش طوفان و تندر را

در این شب ها که دیو از باختر صد آتش افروزد

که باور می کند خاموشی ِ خورشید خاور را

کجا رود روان در بستر خود خفته می ماند

کجا کوه گران در خاک پنهان می کند سر را

کجا شیر ژیان اندر کُنام آرام می گیرد

که دیده در نیام آرامش شمشیر ِ حیدر را

عقاب آسمان پرواز ِ اقلیم ِ سر افرازی

کجا بر خاک ِ درد آلود ِ غم ، می گسترد پر را

چراغ بامداد افروز ِ آفاق ِ سحر خیزی

کجا وا می گذارد شام شوم تیره اختر را

کنون کز ابر ِ لطفش نم نم باران نمی بارد

که بر ما می فشاند هر زمان دامان گوهر را

پس از آن باغبان پیر در باغ و بهار ما

که می رویاند از دل های ما گل های باور را

صدای عشق در این گنبد دوار می ماند

کسی نشنیده زین فریاد فریادی رسا تر را

وطن بر شاخسار سدره گر دارد امام ما

خدا از ما مگیرد سایه ی طوبای رهبر را

تسلای دل ما در غروب آفتاب او

طلوع آفتابی دیگر آمد روز دیگر را

 

- غلام علی حداد عادل - 

چون لب گذاشتی به لبم از پی وداع

 

 

 

چون لب گذاشتی به لبم از پی وداع

 

دیشب که پا به چشم تر ما گذاشتی

پا چون حباب بر سر دریا گذاشتی

ز آن بسته ماند دوش لب از شکوه، کز نخست

با بوسه مهر بر دهن ما گذاشتی

چون لب گذاشتی به لبم از پی وداع

گویی که داغ بر دل شیدا گذاشتی

تسکین دل چگونه بر آید ز دست من؟

کار تو بود این که به من وا گذاشتی

ای آنکه جای پای تو خود بوسه گاه ماست

بر درگه رقیب چرا پا گذاشتی؟

بر خون عاشقان همه خوبان رقم زدند

این رسم در جهان نه تو تنها گذاشتی

درهای آسمان همه ای آه بسته است

بیهوده رو به عالم بالا گذاشتی

ای اشک! یار آمد و رخسار خود نمود

اما تو کس مجال تماشا گذاشتی؟

حالت ترا چه شد که گرفتی به گریه خوی

از آن زمان که پای به دنیا گذاشتی؟

 

- ابوالقاسم حالت -

 

ببخش

 

 

 

 

ببخش

 

خدایی کن ای مه گناهم ببخش

در آغوش هستی پناهم ببخش

به عشقم نگیری به مرگم سپار

به اشکم نبخشی به آهم ببخش

به موی سپیدم نظر کن ز مهر

پس آنگه به بخت سیاهم ببخش

گناهم گران است و عشقم گواه

گناه مرا بر گواهم ببخش

نخواهی اگر لب گشایی ز خشم

نگاهی کن و با نگاهم ببخش

به یاری به پا خیز و دستم بگیر

گنهکارم اما گناهم ببخش

به پای تو سر می نهم بنده وار

به پیشانی عذر خواهم ببخش

ندارم پناهی به جز کوی تو

تو انگار چون خاک را هم ببخش

بود عشق تو صبحگاه امید

فروغی از آن صبحگاهم ببخش

 

- بهادر یگانه -

 

 

گویی خیال بود وصالی که داشتم

 

 

گویی خیال بود وصالی که داشتم

 

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

جا در هزار دایره ی سیم ناب داشت

بر سبزه ها ستاره ی شبنم دمیده بود

در چشمه ها بلور روان پیچ و تاب داشت

من بودم و تو بودی و آن سایبان سبز

دل های هر دو حکم روان از شباب داشت

دست نوازش تو روان بود چون نسیم

بر سینه ای که روشنی و لطف آب داشت

آن بوسه ای که روشنی و لطف آب داشت

آن بوسه های گرم که بر چهره می نشست

کی آبدار بود؟ که شهد و شراب داشت

بر بال سبزفام درختان به دست باد

بر ما نثار پول زر از آفتاب داشت

می رفت لحظه ها به شتاب و گریز نور

در خاطرم گذشت زمان کی حساب داشت؟

عشقی که در شکوه، به خورشید خنده زد

دیدی که در گریز، نشان از شهاب داشت

گویی خیال بود وصالی که داشتم

بیداری گذشته ی ما رنگ خواب داشت

می گفت شرح سستی بنیان عشق ما

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

 

- سیمین بهبهانی –

ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

 

 

 

ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

 

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی

ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی

سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن

سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی؟

پریشانم، دل حسرت نصیبم را نمی جویی

پشیمانم، نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه می پوشی؟

مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟

 

- مهدی سهیلی -

 

 

 

من عاشق تنهایی ام سرگشته ی شیدایی ام

 

 

 

من عاشق تنهایی ام سرگشته ی شیدایی ام

 

با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو آهی بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من جانا چه می خواهی؟ بگو

من عاشق تنهایی ام سرگشته ی شیدایی ام

دیوانه ی رسوایی ام، تو هر چه می خواهی بگو

 

- مهرداد اوستا -

 

 

میخواهم تو را به عشق ترجمه کنم

 

 

 

 

میخواهم تو را به عشق ترجمه کنم

 

 

انگشتان تازه میخواهم،

تا طور دیگری بنویسم.

میخواهم الفبایی کشف کنم برای تو، 

 

متفاوت با الفبای تمام زبانها؛

که در آن چیزی از هارمونی باران باشد،

 

 از غبار هاله ی ماه،

 

 اندوه ابرهای خاکستری،

 

 درد برگهای بید.

میخواهم جنگی از کلمات به تو هدیه کنم؛ 

 

که هیچکس هدیه نگرفته باشد.

میخواهم تو را به خودم  تبدیل کنم.

میخواهم تو را به خود زبان های مهم دنیا ترجمه کنم.

تو هر کجا باشی عشق همانجاست.

میخواهم تو را به عشق ترجمه کنم...

 

 لینک مطلب

 

 

خاک هر شب دعا کرد

 

 

 

خاک هر شب دعا کرد

 

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دهایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دست خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟!

 

 

 

- عرفان نظر آهاری –

 

قایقت جــــا دارد؟

 

 

 

قایقت جــــا دارد؟

 

سهراب گفته بودی:

.::قایقـــــی خواهی ساخـــــت::.

.::دور خواهـــــــی شد از این خاکـــــــ غریـــــــب::.

.::قایقت جــــا دارد؟::.

.::منـــم از اهل زمیــــــن دلگیرم!::.

 

شاعر: ؟؟؟

 

پشت این در – فریدون مشیری

 

 

«پشت این در»

 

صحن ِ دکان غرق در خون بود و دکاندار، پی در پی

از در ِ تنگ قفس

چنگ ِ خون آلوده‌ی خود را درون می‌برد

پنجه بر جان یکی زان جمع می‌افکند و،

او را با هم فریاد جانسوزش برون می‌برد

مرغکان را یک به یک می‌کشت و

در سطلی پر از خون سرنگون می‌کرد.

صحن دکان را سراسر غرق خون می‌کرد.

*

بسته بالان قفس

بی‌خیال،

بر سر یک «دانه» با هم جنگ و غوغا داشتند!

تا برون آرند چشم یکدگر را

بر سر هم خیز بر می‌داشتند!

*

گفتم: ای بیچاره انسان!

حال اینان حال توست!

چنگ بیداد اجل، در پشت در،

دنبال ِ توست!

 

 

ـ فریدون مشیری ـ

 

 

#شعر #فریدون_مشیری